#دختر_ماه_پارت_162
به قصر رفتم و حواسمو جمع کردم که کسی منو نبینه...از پنجره اتاقم داخل رفتم...صداشون رو میشنیدم که درحال گفتگو و خندیدن بودن...هه انگار نه انگار من از صبح نبودم...اصلا عین خیالشونم نبود...
در اتاقو قفل کردم و رو تخت دراز کشیدم...سعی کردم بدون کمک کسی خودم یکی از نیروهام رو کنترل کنم...
به چراغ خواب کنار تختم نگاه کردم و سعی کردم اونو تکون بدم ولی نشد...ساعت ها نشستم و سعی کردم تکونش بدم ولی حتی یه ذره هم تکون نمیخورد..به خودم که اومدم ساعت11شب بود ...با دیدن ساعت دلم خیلی گرفت...اینقدر براشون بی اهمیتم که حتی یه بار نیومدن ببینن من توو اتاق هستم یا نه...دیگه تحمل نکردم و بغضی که از صبح توو گلوم بود شکست...سیل اشک هام جاری شد و به هق هق افتادم...ساشا گولم زد..من مطمئنم گولم زد...گفت دوسم داره..ولی نداشت و نداره...اون گفت من میتونم به جفتم هم قدرت بدم...حتما اونم بخاطر قدرت اومد سمتم و حالا که قدرت رو گرفته بیخیالم شده..اخه چرا...اون که میگفت نمیتونه به جز من کسیو دوست داشته باشه...پس چیشد اخه...
اونقدر پیش خدا گلایه کردم و گریه کردم که از خستگی تقریبا بیهوش شدم..
نزدیکای ظهر بود که از خواب بیدار شدم....ابی به صورتم زدم و رفتم پایین...بقیه نشسته بودن و یه سری کاغذ هم جلوشون بود نمیدونم راجب چی حرف میزدن....قبل اینکه بهشون برسم به ساشا نگاه کردم...باز کنار آرزو بود و اونو توو آغوشش کشیده بود..
آهی کشیدم و رفتم..منو که دیدن همشون سلام دادن ولی جوابی ازمن نشنیدن...تصمیم گرفته بودم دیگه بی محلی کنم ...دیگه نمیخوام هیچکدومشون برام مهم باشن....بی توجه از کنارشون رد شدم و رفتم آشپزخونه...خدمتکارا همه مشغول کار بودن تا چشمشون بهم افتاد هول شدن و یکم خم شدن به نشونه احترام...به اونا هم بی محلی کردم و رفتم سمت یخچال..یه کیسه خون برداشتم و خوردم....
بعد تموم شدن صبحونه لذیذم از اشپزخونه رفتم بیرون که صداهای اونا توجهمو جلب کرد...
مت:تاحالا پنج نفرشون گم شدن ...جنازه سه نفر رو پیدا کردیم ولی اون دونفر دیگه رو هرچی گشتیم نتونستیم پیدا کنیم
دیاکو:اون سه نفر کجا بودن؟؟
مت:جنازشون تووی اون زمین خرابِ نزدیک مرداب افتاده بود که به طرز وحشیانه ای کشته شده بودن..ولی خونشون خالی نشده بود پس کار یه خون اشام نبوده...
پری:پس کار کی بوده؟؟
چن دقیقه ای سکوت شد بینشون...حالا فهمیدم..راجب اون خدمتکارایی که من کشتم حرف میزنن..میخوان بفهمن قاتلشون کیه...هه...دنبال قاتلن بگردین شاید توو خواب پیدا کنین...پوزخندی توو دلم زدم...
سامیار:مت من میگم شاید کار اون گرگینه هایی که اون اطراف زندگی میکنن
romangram.com | @romangram_com