#دختر_ماه_پارت_161


_بله

هافمن:عالیه...واسه بقیه نیروهات هم کمکت میکنم بتونی کنترلشون کنی...میدونم از دوستات هم دلگیری پس هرموقع کمک خواستی من آماده کمکم...

لبخندی زدم به مهربونی این پیرمرد و گفتم

_حتما ازتون کمک میگیرم ممنون...

هافمن:نیازی به تشکر نیس ..وظیفمه که به ملکه عزیزم کمک کنم...حالاهم اون دمنوش رو بخور..نشاط بخشه حالتو بهتر میکنه...

_چشم



فنجون رو برداشتم و جرعه ای ازش خوردم...مزه شیرینی داشت و بوی گل های بهاری میداد...خیلی خوب بود...دمنوشم رو کامل خوردم و از جام بلند شدم...

_مرسی اقای هافمن ...من باید برم دیگه ولی حتما بازم مزاحمتون میشم..

هافمن:مزاحم نیستی دخترم...من مشتاقانه بازم منتظر ملاقاتت میمونم...

لبخندی زدم و بعد خدافظی از جنگل بیرون رفتم...

هنوز تازه ساعت8شده بود و خیلی تا شب وقت داشتم...

رفتم سمت چمنزار و تا ساعت1ظهر اونجا نشستم....

بعدهم رفتم دهکده و توو بازارش قدم زدم.....حوصلم سررفته بود و دیگه نمیدونستم کجا برم..بیخیالش برمیگردم قصر و از اتاق خودم بیرون نمیرم..اره همین خوبه...

romangram.com | @romangram_com