#دختر_ماه_پارت_158
از اتاق رفتم بیرون و از اتاق خدمتکارا ایندفعه3نفر رو برداشتم..دیگه به یک نفر هم راضی نبودم....
دیگه خونشون رو هم نمیخواستم فقط میخواستم جون دادن اونا رو به چشم ببینم...از قصر بردمشون بیرون....یه جای خلوت و اروم که مطمئن بودم صداشون رو کسی نمیشنوه..انداختمشون رو زمین با لبخند خبیثی نگاهشون کردم...بیچاره ها از ترس هم دیگه رو محکم گرفته بودن...ولی من دیگه به کسی رحم نمیکردم...
رفتم جلو با ناخن های تیزم سریع رو بدن هرسه تاشون خط انداختم که از درد جیغ خفیفی کشیدن...صدای جیغشون لذت منو به اوج میرسوند...با سرعت زیاد دورشون میچرخیدم و رو تن و بدنشون زخم های عمیقی ایجاد میکردم...صدای جیغ ها و التماساشون دیوونم میکرد...حس قدرت زیاد ارومم میکرد...
روبروشون وایستادم...استخون های پاهاشون رو توو دستم گرفتم و محکم فشار دادم که صدای خُرد شدن استخون هاشون رو شنیدم...هه دیگه نمیتونستن جیغ بزنن ...دیگه درد کشیدن بس بود براشون ...دستمو کرد تو سینه شون و قلبشون رو کشیدم بیرون که بی جون افتادن زمین...یکی از قلبا رو جلوی بینیم گرفتم و بو کردم...بوی خون دیوونم میکرد ولی نمیخواستم دیگه از خون قربانیام بخورم...قلب رو انداختم رو جنازه اونا و بدون جمع کردنشون به سمت قصر...
تا صبح نخوابیدم دیگه ؛به خیال خودم الان آروم بودم ....ولی آروم نبودم...دلم کسیو میخواست که دو روزه بهم بی محلی میکنه و دیروز هم با یکی دیگه دیدمش...بیشتر از ساشا؛از ارزو دلگیر بودم...اون که مثلا دوستمه چرا اینجوری کرد...
تازه کم کم میفهمم چقد تنهام...پری که چن سال دوستم بود الان کمتر از بقیه باهم حرف میزنیم...ساشا که عشقم بود اونجوری کرد...خانوادمم که نیستن..دلم خیلی برا مامان و فرهان تنگ شده...کاش به حرف مامان گوش میدادم و دنبال اون بورسیه لعنتی نمیرفتم...کم کم هوا روشن شد...رفتم یه کیسه خون برداشتم و خوردم...
رفتم توو اتاقم ..یه شلوار تنگ مشکی با یه پیراهن حریر مشکی رنگ ساده پوشیدم و شنلمو برداشتم از اتاق بیرون رفتم...میخواستم برم یه جا که تنها باشم...نمیخواستم این نامردا که ادعای دوستی دارن رو ببینم...آروم و بی سر و صدا از قصر بیرون رفتم...
نمیدونستم کجا برم...شروع به قدم زدن کردم...هنوز اول صبح بود و هیچکی بیرون نبود..پشت دهکده یه جنگل بود...تصمیم گرفتم برم اونجا...
پامو که داخل جنگل گذاشتم انگار از یه مرز عبور کردم موجی از انرژی مثبت به سمتم اومد..ولی اون انرژی مثبت هم حالمو خوب نکرد...شروع به قدم زدن توو جنگل کردم...جالب بود کلی حیوون اینجا بودن که با دیدنم ازم نمیترسیدن...
درحال قدم زدن بودم که وسط جنگل یه کلبه دیدم...کنجکاو شدم میخواستم بدونم کیه که وسط جنگل زندگی میکنه...
رفتم سمت کلبه و در زدم ولی جوابی نیومد....چن بار دیگه هم در زدم ولی جوابی نگرفتم...حتما کسی اینجا زندگی نمیکنه دیگه...
خواستم برگردم که در با صدای تق آرومی باز شد و یه پیرمرد با صورتی دلنشین پشت در نمایان شد...
romangram.com | @romangram_com