#دختر_ماه_پارت_157


سامیار:سوین؟

نمیخواستم سامیار دیگه متوجه بغض توو صدام بشه به اندازه کافی شکستنم رو دید...به هزار زحمت سعی کردم صدامو عادی جلوه بدم و گفتم

_بله؟

سامیار:خوبی

_خوبم

سامیار:از وقتی برگشتم قصر ساشا و آرزو همینجوری چسبیده بودن بهم برا همین وقتی برگشتی قصر نیومدم پیشت..نمیخواستم بیای پایین و متوجه بشی..

اشک توو چشمام جمع شد...دیگه نتونستم تحمل کنم و چن قطره اشک رو گونه هام سرازیر شد.‌.



سامیار که متوجه حال داغونم شد خواست بیاد جلو که اروم گفتم

_میشه بری بیرون...میخوام تنها باشم...

چیزی نگفت و فقط ناراحت بهم نگاه کرد و از اتاق رفت بیرون...

با رفتنش هق هقم اوج گرفت و سیل اشک هام جاری شد...حس میکردم قلب خاموشم درد میکنه...اخه چرا..اینه عاشقی ...اینه اون حرفایی که بهم گفت...

نمیدونم چن ساعت گذشت که گریه میکردم...حالم خوب نبود...صدایی از بیرون نمیومد و سکوت شب خبر از نیمه شب میداد...

اشکامو پاک کردم ..دیگه نمیخوام ضعیف باشم..از این به بعد دیگه کاملا اجازه میدم تاریکی منو واسه خودش کنه...

romangram.com | @romangram_com