#دختر_ماه_پارت_156
مت:ببین تو میتونی بدون دست زدن به اجسام اونا رو تکون بدی..توانایی نامرئی کردن خودت رو داری..توانایی تغییر چهره هم داری ولی سعی کن ازش استفاده نکنی چون فعلا ضعیفی و استفاده از این نیروت خیلی خستت میکنه..و درضمن اینو هم باید بگم..سوین تو نیروی عنصر آتش رو هم داری ولی اون نیرو با تاریک شدن بقیه عنصرهات فعال میشه..توهم که نیروهات تاریک نشده پس اون نیرو رو نداری و حواست هم باشه هیچوقت سمت تاریکی نری ...
توو دلم پوزخندی بهش زدم...اخه مت بیچاره از کجا میدونست من روز به روز تاریکتر از قبل میشم...
میدونستم راهی که میرم اشتباهه ولی نمیتونستم جلوش رو بگیرم ...من معتاد کشتن و دریدن شده بودم...این تاریکی رو دوس داشتم...
باصدای مت از افکارم دست کشیدم
مت:خب سوین من الان کار دارم میرم ولی از فردا کمکت میکنم که بتونی رو اون نیروهای دیگت روهم فعال کنی..فعلا
مت از اتاق رفت بیرون و باز هم من با فکرای آشفته خودمو رو تخت رها کردم...
تا وقتی که هوا تاریک شد توو اتاق موندم و بیرون نرفتم...مطمئن بودم ساشا فهمیده من برگشتم ولی حتی یه بار هم نیومد ببینه دارم چیکار میکنم...خیلی ازش دلگیر بودم جوری که کم کم داشتم به عشقش هم شک میکردم...
بلند شدم لباسامو مرتب کردم و رفتم پایین..
هه همشون نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن..چشمم که به ساشا افتاد خشکم زد...دستشو دور گردن آرزو انداخته بود و توو گوشش پچ پچ میکرد و میخندیدن..حس میکردم زانوهام داره سست میشه ..در حال سقوط بودم که یکی از پشت سر کمرم رو گرفت و نذاشت بیفتم...برگشتم دیدم سامیارِکه منو گرفته بود و با غم و نگرانی نگاهم میکرد...
بچه ها متوجه حضور من و حال و وضعم نبودن..با ته مونده انرژی ای که برام مونده بود اروم به سامیار گفتم منو ببره اتاقم...
کمکم کرد رفتم توو اتاقم و خودش هم اومد داخل..
هیچی نگفتم و فقط به یه گوشه زل زدم...نمیخواستم گریه کنم و غرورم رو بشکنم..من هرچقدر هم تاریک بشم ...هرچقدر هم بد بشم..بازم عشقم به ساشا پاکه و از اعماق وجودم میخوامش ولی اون....
اروم رو تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم....
romangram.com | @romangram_com