#دختر_ماه_پارت_155
اون چراغ ها رو به درختا وصل کردم که مطمئن بود اگه توو شب روشن بشن خیلی باحال میشه...
یه میز و صندلی گوشه حیاط بود..رفتم میز و دوتا اط صندلی هارو اوردم وسط راه چیدم و روش رو با گلبرگ و شمع تزیین کردم ...چن تا قلب از جنس گل با کمک نیروم درست کردم و با نخ نامرئی از درخت اویزون کردم...رو زمین هم پر کردم از برگ های زرد که گوشه حیاط بود...خیلی فضای رمانتیکی شد فقط باید به سامیار بگم دو تا جام خون هم بزاره رو میز که کاملا حال کنن...
رفتم داخل و از جلوی در ورودی تا طبقه بالا که میشد اتاق یه راه باریک با شمع درست کردم و جاهایی هم که شمع نبود کلا برگ های رز خشک شده رو ریختم...رو تخت یه روتختی سفید پهن کردم و بعد گذاشتن چن تا شاخه رز از اونجا بیرون رفتم...همینقدر به نظرم بس بود دیگه ...نگاهی به اطراف انداختم و بعد مطمئن شدن از مرتب بودن همه چی از باغ رفتم بیرون....
به طرف قصر رفتم ....نمیدونم چرا ولی از صبح اینقدر از کارای ساشا دلگیر شدم ...تا دیروز برام مهم نبود ولی الان...هی..
دلم نمیخواست برگردم قصر ولی چاره ای نداشتم باید برمیگشتم...
به قصر که رسیدم اصلا نیمخواستم کسیو ببینم بخاطر همین از پنجره به اتاقم پناه بردم....
خون میخواستم و دریدن...ولی باید صبر میکردم تا شب...الان اگه کاری کنم حتما میفهمیدن...
دراز کشیدم رو تخت که صدای در زدن اومد و بعد هم مت اومد داخل...
باتعجب بهش نگاه کردم...ازکجا فهمید من اومدم قصر..
مت:اینجوری نگاه نکن دیدم که اومدی و از پنجره رفتی توو اتاقت...
_باش..کاری داری ؟؟
مت:اره..ببین سوین تو علاوه بر اون عنصر ها نیروهای دیگه هم داری ولی خب اون عنصر ها نیروهای اصلیه تو هستن...
_خب اون نیرو های دیگه چیه؟؟
romangram.com | @romangram_com