#دختر_ماه_پارت_153
سامیار:بله دیگه بعد چندین ساله عاشقی باید وصال رمانتیک باشه...
_بله بله شما درست میگین..
سامیار خنده ای کرد و چیزی نگفت...
یه لحظه به پری حسودیم شد..میدونستم ساشا دوسم داره ولی کاش اونم از این کارا میکرد...
آهی کشیدم و به زمین خیره شدم...نمیدونم چرا از صبح اینقدر حساس شده بودم...رفتارای ساشا به نظرم سرد شده بود...
دلم گرفته بود و دلم یکم آرامش میخواست...فک کنم سامیار ناراحتیمو حس کرد که منو کشید توو بغلش...
آروم توو گوشم گفت
سامیار:میفهمم از ساشا دلگیری ولی غصه نخور درست میشه...
آغوش سامیار مثل یه برادر بود اون لحظه برام..حس حمایت و امنیت برادرانه بهم تزریق میکرد...
تا رسیدن به باغ سامیار منو توو بغلش نگه داشته بود و چرت و پرت میگفت و منو میخندوند...خدایی خیلی پسر خوبیه..اولا فکر نمیکردم اینجوری باشه ولی با گذر زمان شناختمش..
رفتیم توو یه کوچه کوچیک که دور تا دورش کلا باغ بود...سامیار جلوی یه در که تقریبا بزرگتر از همه بود وایستاد و کلید انداخت در رو باز کرد و رفتیم داخل...
یه باغ کوچولو کلا درخت بیدمجنون بود و روی زمین هم چمن های کوتاه...اخر باغ یه کلبه چوبی بود که از این بیرون خیلی خوشگل به نظر میرسید...
_وای سامی اینجا چقد خوشگله
romangram.com | @romangram_com