#دختر_ماه_پارت_151


_نترس

از ترس زبونش بند اومده بود و فقط مِن مِن میکرد...

دیگه نتونستم تحمل کنم و با یه حرکت سریع خودمو بهش رسوندم و دندونای نیشم رو فرو کردم توو گردنش..دوباره از ریختن خون توو دهنم غرق لذت شدم و با ولع بیشتری نوشیدم...



زن تقلا میکرد تا خودشو از چنگ من رها کنه ولی محکم گرفته بودمش و اجازه هیچ کاریو بهش نمیدادم...غرق نوشیدن و لذت بردن بودم که دردبدی رو توو شکمم حس کردم...اونو ول کردم و به شکمم نگاه کردم..اون زن احمق یه چاقو جیبی کوچیک رو فرو کرده بود توو شکمم...با عصبانیت بهش نگاه کردم و اون چاقو رو از شکمم بیرون کشیدم...جای اون زخم سریع ترمیم شد ولی عصبانیت من بیشتر شده بود...دیگه خون واسم مهم نبود فقط میخواستم جنازه اون زن رو ببینم...توو یه چشم بهم زدن روبروش بودم ...قبل اینکه فرصت هرکاری رو بهش بدم دستشو گرفتم و پیچوندم...صدای خوردن شدم استخون های دستش برام لذت بخش بود...همینکار رو با اون یکی دستش هم کردم..اینقدر سریع انجام میدادم که فرصت جیغ زدن هم نداشت ...به صورتش نگاه کردم...یکی از دستامو محکم گذاشتم رو دهنش تا سروصدا نکنه ...

ناخونای تیزم رو کردم توو چشماش...رو صورتش خط مینداختم ...وقتی از آش و لاش کردنش خسته شدم گردنش رو شکستم و از روش بلند شدم...ولی خشم درونم هنوز خاموش نشده بود...با عصبانیت تمام اجزای بدن این جنازه رو تیکه تیکه کردم...صحنه چندشی شده بود ولی من از دیدن این صحنه لذت میبردم...

خاک های توو باغچه رو کنار زدم و تیکه های بدن اون زن رو توو باغچه انداختم و بعد خاک ریختن روش انگار آتیش درونم خاموش شد...

لبخندی زدم و راضی از کاری که کردم به سمت قصر رفتم...

هوا کم کم داشت روشن میشد...سریع به اتاقم رفتم و رو تخت دراز کشیدم...ولی اینقدر غرق لذت از کشتن یه فرد بودم که خوابم نمیبرد...

یک ساعت نشستم تا سروصدای بچه ها رو شنیدم..رفتم سمت کمد یه پیراهن بلند که تا زیر سینه مشکی رنگ بود و بعد دامن کرم رنگی که حالت پفی داشت و روش با گیپور مشکی تزیین شده بود...لباس شیکی بود واقعا شبیه لباس ملکه ها بود...موهامو شونه کردم دورم ریختم...تاجم رو سرم گذاشتم و بعد زدن یه ریمل و رژلب مات گلبهی رنگ از اتاق بیرون رفتم...

به در اتاق ساشا نگاهی انداختم...ازش دلگیر بودم...چن روزه زیاد وقتش رو واسه من نمیزاره..هی خدا..

بیخیال شدم و از پله ها رفتم پایین....



رفتم توو آشپزخونه..همه اونجا بودن و مثل آدم های عادی صبحونه میخوردن..سلام دادم بهشون که همه جوابمو به گرمی دادن...ساشا اشاره کرد که برم کنارش بشینم ولی بدون توجه بهش اخمی کردم و صندلی کنار سامیار که خالی بود نشستم...

romangram.com | @romangram_com