#دختر_ماه_پارت_150
بازم اون حس تاریکی...دیگه دلم نخواست اونجا باشم ...بلند شدم و با تمام سرعت دوییدم سمت قصر...
این بادی که به سرعت مثل شلاق به صورتم میخورد حالمو بهتر میکرد...کاش میشد برگشت به قبل...فکر نمیکردم اینقدر این زندگی سخت باشه...لعنت به من که جون دو نفر رو گرفتم و حالا خودم به این وضعیت گرفتار شدم...
به قصر که رسیدم بازم از پنجره رفتم توو اتاقم ...حوصله کسیو نداشتم اصلا..لباسامو عوض کردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم....زیاد طول نکشید که خوابم برد...
____________________________________
نمیدونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم....تشنگی دیوونم کرده بود..گلوم به طرز بدی میسوخت ..بدجور به خون نیاز داشتم..بلند شدم از جام و از اتاق رفتم بیرون....هوا بیرون تاریک بود و از ساکت بودن قصر معلومه نصف شبه و همه خوابن...
از پله ها به سرعت پایین رفتم و به سمت اتاق خدمتکارا راه افتادم...اصلا دلم نمیخواست از اون خون های یخ زده و کیسه ای بخورم...خون گرم و تازه میخواستم...الان دیگه برام مهم نبود که تا چن ساعت قبل میخواستم از کشتن آدما دست بکشم...الان فقط مهم این بود که وقتی خون میخورم یکی جلوی چشمام جون بده...
به اتاق رسیدم و در رو باز کردم رفتم داخل...همشون خوابیده بودن و توو عالم بی خبری بودن...
سراغ اولین تخت رفتم که یه زن روش خوابیده بود...
به قیافش میخورد 35سال داشته باشه..
آروم از رو تخت برداشتمش...به سبکی پَر بود وزنش برام..
خیلی سریع خودمو رسوندم به حیاط پشتی و اون زن رو پرت کردم رو زمین...
اون که از پرت شدنش روی زمین بیدار شده بود..با وحشت از جاش پرید و اطرافش نگاه کرد..چشمش که به من افتاد انگار تازه موقعیتش رو درک کرد و با ترس عقب عقب رفت...
با لبخند مرموزی جلو رفتم و اروم گفتم
romangram.com | @romangram_com