#دختر_ماه_پارت_149
_آره ..میدونی سامیار من از زبون خود پری چیزی نشنیدم ولی خب از برخورد های شما دوتا میفهمیدم که همو میخواین...پس لطفا برو بهش بگو من بهت قول میدم جواب نه نمیشنوی..
سامیار:ینی میگی خودم باهاش حرف بزنم؟
_اره..
سامیار:اگه عصبانی شد چی؟
_عصبانی نمیشه من بهت قول میدم..
سامیار:باش سوین ممنون
_خواهش میکنم کاری نکردم که..
لبخندی زد و بلند شد از اتاق بیرون رفت..
حوصلم سررفته بود توو اتاق..بلند شدم از کمد یه شنل سفید برداشتم ...تاجمو از رو سرم برداشتم..میخواستم برم سمت دهکده بخاطرهمین نمیخواستم کسی بفهمه کی ام..کلاه شنل رو سرم گذاشتم و رفتم سمت در ولی وسط راه پشیمون شدم از پنجره بیرون پریدم...دور باغ رو نگاه کردم ..فقط دیاکو و آرزو بودن که حواسشون به این سمت نبود...سریع دوییدم و از دروازه قصر بیرون رفتم..میخواستم یکم تنها باشم..نمیخواستم کسی بفهمه دارم میرم بیرون ..خیلی وقته تنهایی با فکر راحت قدم نزده بودم..
رسیدم به دهکده..همه جا شلوغ بود و مغازه ها باز بود...جالب اینجا بود که هرکس اینجا چیزی بخواد بخره ،مجانیه؛ینی هیچ چیزی بابت خریدش پرداخت نمیکنه ..البته فروشنده هاهم جنس ها رو رایگان دریافت میکنن....همه به ظاهر آروم بودن و خوشحال ولی خدا میدونه توو دلشون چی میگذره..
توو فکر و خیال خودم بودم که دیدم از دهکده خارج شدم و الان همون چمنزار بودم...
شونه ای بالا انداختم و رفتم کنار دسته گل های رز نشستم...عطر گل های رنگارنگ توو فضا پیچیده بود و حس خوبی بهم میداد...
دستمو روی یک گل رز سفید نوازش وار کشیدم ولی اون گل با نوازش من سیاه رنگ شد..
romangram.com | @romangram_com