#دختر_ماه_پارت_147
سریع قضیه رو جمع و جور کردم و گفتم
_حتما واسه خستگیه...اخه از دیروز خیلی از نیرو هام استفاده کردم..
ساشا:اره شاید واسه همونه ...
_اوهوم..
چیزی نگفت دیگه و منو کشید توو بغلش...فکری توو ذهنم اومد..شاید بشه با کمک ساشا نیرو هام رو پاک نشون بدم...دستشو گرفتم و با تمرکز کمی اب روی دست اون جمع کردم و به شکل یه قلب درستش کردم بعد دستمو باز کردم...ولی نشده بود اون طرفی که دست ساشا بود به رنگ طبیعی اب بود ولی دست من سیاه رنگ بود...ینی ساشا پاک بود و من تاریک...عشق بین من و ساشا مثل تضاد روشنی و تاریکی بود...من نمیخواستم که با ساشا تضاد پیدا کنم پس باید جلوش رو بگیرم...
چن دقیقه ای با ساشا همونجا نشستیم تااینکه دیاکو اومد و ساشا رو صدا زد باهم رفتن...سروصدا از خونه میومد فکر کنم خدمتکارا رو از اتاق آورده بودن بیرون...دلم بدجور میخواست که همین الان گردن یکیشون رو بِدَرم و خون لذیذشون رو تا قطره اخر بنوشم ولی من نباید اینکار رو بکنم...من نمیخوام با ساشا فرق داشته باشم...
بلند شدم و رفتم داخل...به هیچی توجهی نکردم و یه راست رفتم توو اتاقم....دراز کشیدم و سقف زل زدم....
بدون هیچ فکری..مغزمو کاملا خالی کردم...
نمیدونم چن دقیقه یا چن ساعت توو همون حالت بودم که در اتاق باز شد و سامیار اومد توو ..تعجب کردم سامیار توو اتاق من چیکار داره...
سامیار:سوین؟
بلند شدم رو تخت نشستم و گفتم
_بله
سامیار:حوصله داری باهم حرف بزنیم؟؟
romangram.com | @romangram_com