#دختر_ماه_پارت_145


بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم توو حیاط قصر...

فکرم درگیر حرفای مت بود ...خداکنه هرچی زودتر بتونن جای اون خنجر رو پیدا کنن..رفتم نشستم روی یه صندلی که زیر درخت بود و سرمو گذاشتم رو میز...

فکر کاری که براش اومده بودم از یه طرف اذیتم میکرد از طرفی دیگه فکر کشتن و خون یه لحظه هم راحتم نمیذاشت..من همین الان تغذیه کردم پس چرا اینقد عطشم زیاده و گلوم میسوزه....

سعی کردم ذهنمو با چیزای دیگه مشغول کنم ولی نشد...همش لحظه ای که یه آدم توو بغلم جون میده رو توو ذهنم میدیدم و حتی از فکرش هم غرق لذت میشدم...

با حس نشستن کسی کنارم سرمو از رو میز بلند کردم و به فرد کنارم نگاه کردم...

ساشا بود که کنارم نشسته بود و با غم نگاهم میکرد..

غم توو چشماش منو هم غمگین کرد ..دیگه به هیچی جز این چشمای نمناک و غمگین فکر نمیکردم...

_ساشا چیشده؟چرا ناراحتی؟؟

ساشا:میترسم سوین

_از چی؟؟

ساشا:از اینکه از دستت بدم توو این راه...

_ناراحت نباش دیوونه قول میدم من‌تا اخر عمر پیشتم...

ساشا بدون توجه به حرف مثلا دلگرم کننده من شروع کرد به حرف زدن ..

ساشا:از همون وقتی که دیدمت دیوونت شدم سوین..هرجا و هر لحظه مراقب بودم...وقتی تورو دادیم به اون خانواده انگار جونمو دادم به یکی..همیشه بدون اینکه بفهمی مواظبت بودم و نگاهت میکردم...هرجا میرفتی سایه به سایه باهات بودم....اونموقع میترسیدم که شاید تو وقتی بفهمی منو نخوای و بری طرف اون گرگ احمق..ولی وقتی گفتی دوسم داری دنیا رو بهم دادن...بعد 19سال عاشقی،عشقم بهم گفت که اونم منو میخواد...خیالم راحت شد که تا اخرش دارمت ولی حواسم نبود که ما داریم واسه یه راه پر خطر آماده میشیم..حرفای مت واسم یه تلنگر بود که دوباره ترس از دست دادنت به جونم بیفته...سوین میترسم...من نمیخوام از دستت بدم..میخوام تا اخر دنیا پیشم باشی و پیشت باشم...

romangram.com | @romangram_com