#دختر_ماه_پارت_144


لبخندی بهش زدم...دستشو گرفتم و رفتیم پیش بچه ها نشستیم...مت که دید من اومدم پیششون گفت

مت:سوین باید حرف بزنیم

_راجب چی؟

مت:راجب کاری که بخاطرش اینجا اومدیم...من یه چیزایی فهمیدم..

دیاکو:چی فهمیدی مت؟؟چرا از صبح باهم بودیم چیزی نگفتی؟؟

مت:میخواستم سوین هم باشه بعد بگم..ببینین ما در صورتی میتونیم اون اسیر ها رو نجات بدیم که بالدازار رو بکشیم..

دیاکو:چی بکشیم!!!! اما کشتن اون غیرممکنه

آرزو:دیاکو درست میگه..کشتن بالدازار اصلا ممکن نیست..

مت:منم اولش همین فکر رو میکردم ولی با مایا خیلی رو کتاب ها تحقیق کردیم و تونستیم به یه راه برسیم..

پری:چه راهی؟

مت:یه خنجر هس که روح رو داخل خودش میکشه...ما باید جای اون خنجر رو پیدا کنیم...ولی مطمئن باشین این راه خیلی خطرناکیه چون اون خنجر تا جایی که من اطلاع دارم توسط یه موجود فوق خطرناک محافظت میشه و به دست آوردنش سخته...اول باید جای خنجر رو پیدا کنیم و بعد هم نقشه بکشیم واسه گذشتن از سد اون موجود...

مایا:وقتی اون خنجر رو داشته باشیم سوین میتونه خیلی راحت به جنگ به بالدازار بره و روحش رو تصاحب کنه...

دیگه کسی چیزی نگفت و منم به فکر فرو رفتم...ینی واقعا میتونستم همچین کاری بکنم....



romangram.com | @romangram_com