#دختر_ماه_پارت_141


خواستم برم توو اشپزخونه که سامی صدام زدم

سامیار:سوین

_بله

سامیار:منم میخوام برم پیششون تو نمیای؟

_نه گشنمه حوصله بیرون روهم ندارم...

سامیار:باش فقط ببین مت رفته چن تا انسان اورده اینجا واسه خدمتکاری حواست باشه فضولی نکنن دیگه...

بااین حرف سامیار چشمام برقی زد ...سریع بهش باشه ای گفتم تا زودتر بره....

نمیدونم چرا اینقدر میل به کشتن یکی داشتم الان....میدونستم نیروی تاریکم توو به وجود اومدن این حس دخیله و باید جلوش رو بگیرم..ولی دلم نمیخواست که این حسو سرکوب کنم...عقلم میگفت باید جلوش رو بگیرم ولی دلم میل به کشتن داشت..

بیخیال عقل شدم‌ به جایی که صدا میومد رفتم...

یه اتاق بزرگ ته راهرو بود که صدای خیلی ضعیفی ازش میومد...

سامیار گفت چن تا ینی زیادن ولی این صدا واسه یه نفر فقط...

اروم در اتاق رو باز کردم...بله واسه این صدا نمیومد که همشون خواب بودن..خیلی زیاد بودن..زبونمو رو لبام کشیدم و به شکار هام نگاه کردم...دور تا دور اتاق رو نگاه کردم که چشمم به یه دختر جوون افتاد که گوشه اتاق کز کرده بود و صدای گریش میومد ...

پس اون صدای ضعیف واسه ایشون بوده...

آروم طرفش رفتم و کنارش نشستم...متوجه نشستنم شد و برگشت با ترس بهم نگاه کرد...توو دلم پوزخندی زدم...بایدم بترسه...

romangram.com | @romangram_com