#دختر_ماه_پارت_134
مت اومد روبروم و اروم گفت :زانو بزن
با تعجب بهش نگاه کردم که نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و اجبارم کرد زانو بزنم...
زانو زدم و سرمو انداختم پایین که حس کردم چیزی سنگین روی سرم قرار گرفت و بعد صدای دست زدن جمعیت بلند شد..
دستی جلوی صورتم قرار گرفت...به صاحب دست نگاه کردم..مت بود که دستشو دراز کرده بود تا بهم کمک کنه بلند شم..دستمو توو دستش گذاشتم و آروم بلند شدم...دستی به سرم کشیدم که فهمیدم یه تاج بزرگ روی سرمه...
به مردم نگاه کردم...شادیشون حس خوبی بهم میداد..
مت گفت بریم داخل ؟
قبول کردم و ما و اون چهار نفر داخل رفتیم و مردم به سمت خونه های خودشون برگشتن ولی عده خیلی زیادی همون بیرون نشستن...
داخل قصر خیلی زیباتر از بیرون بود ولی همه جا خاک خورده و تاریک...مت به اون4 نفر که هنوزم نفهمیدم کی هستن گفت که ما حرف میزنیم و نتیجه اش رو به شما میگیم....اون هام باشه ای گفتن و به سمت بیرون قصر رفتن..
هممون روی اون مبلا نشستیم و مت رو بهم گفت
مت:این 4نفر که دیدی همون الهه ها هستن...مردمی که بیرون هستن مردمشونن و خونه ای ندارن...میتونی کمکشون کنی؟؟
_اره خب من برای کمک اومدم اینجا...
مت:باش پس اول کار اونا رو راه میندازیم بعد میایم راجب مسائل خودمون صحبت میکنیم...
_باش
romangram.com | @romangram_com