#دختر_ماه_پارت_133


_پری چرا هیچکس اینجا نیس؟؟

پری:خیلی از مردمی که اینجا بودن الان اسیر بالدازار هستن...اونایی هم که الان اینجا زندگی میکنن منتظر تو هستن جلو دروازه های قصر...

_اها ...قصر کجاس؟؟

پری:روبروت رو ببین..

برگشتم مستقیم رو نگاه کردم...یه قصر بزرگ سفید رنگ جلو روم بود...مردم زیادی اونجا بودن و با لبخند بهم نگاه میکردم...پری گفت کم هستن ...اینا که خیلی زیادن...

با تعجب بهشون نگاه میکردم که ساشا اروم دستمو کشید و منو همراه خودش برد...

از مردم که گذشتیم به چهار نفر با قیافه های خیلی زیبا رسیدیم...دو مرد و دو زن...

مت رفت کنار اونا وایستاد و رو به من گفت

مت:به سرزمینت خوش اومدی آریل....



بی حرکت فقط بهش نگاه میکردم...اصلا نمیدونستم که باید چیکار کنم...

مت جلو اومد و دستمو گرفت اجبارم کرد باهاش هم قدم بشم..رفتیم سمت اون 4نفر...من که بهشون رسیدم لبخند گرمی بهم زدن؛منم اجبارا یه لبخند کوچیک نشوندم رو لبم...مت منو وسط اون چهار نفر گذاشت و خودش رفت جلوتر شروع کرد به حرف زدن .‌.

مت:مردم عزیز...باید بگیم که خیلی از دیدنتون خوشحال شدیم...میدونم خیلی وقته منتظر همچین روزی؛منتظر برگشتن آریل به سرزمین خودمون...خیلی ها خانواده هاتون اسیر اون شیطان هستن و حالا میخواین که آریل نجاتشون بده...ماهم برای همین کار برگشتیم پس مطمئن باشین به زودی دوباره خانواده هاتون رو میبینین...و یه موضوع دیگه؛ما19ساله که ملکه و پادشاهی نداریم...این موضوع باعث هرج و مرج زیادی شده بخاطر همین ما تصمیم گرفتیم که ملکه جدیدمون رو معرفی کنیم...همه باهم بگیم زنده باد ملکه آریل...

بعد این حرف مت همه کسایی که اونجا بودن یکصدا گفتن زنده باد ملکه آریل...دوست داشتم مت رو خفه کنم...اصلا از خودم نپرسید میتونم همچین مسئولیتی رو قبول کنم یا نه...بین اون جمعیت ساشا رو پیدا کردم و با بی قراری بهش نگاه کردم...لبخندی بهم زد اروم لب زد نگران نباش...

romangram.com | @romangram_com