#دختر_ماه_پارت_135
بلندشدیم و به سمت بیرون رفتیم...به ساشا چسبیده بودم و ولش نمیکردم...دلم آرامش میخواست که فقط ساشا بهم میداد..اونم سفت منو گرفته بود و با جدیت راه میرفت...
بیرون که رفتیم اون چهار نفر با نگرانی بهمون نگاه کردن که مت بهشون گفت خیالتون راحت باشه
بعدهم رو به من به زنی که لباس سبز زیبایی به تن داشت و چهره دلنشین و ارومی داشت گفت
مت:ایشون سلن الهه طبیعت و گیاهان هستن
لبخندی بهش زدم و گفتم خوشبختم
مت به نفر بعدی اشاره کرد که پسره جوون و زیبایی که لباس های سرار ابی به تن داشت
مت:مایک خدای یخ...
اظهار خوشبختی کردم و به نفر بعدی نگاه کردم...خانومی با لباسای خاکی رنگ...چشمایی به رنگ خاکستری و موهای شیری رنگ...قیافش یجورایی بی روح و ترسناک بود..
مت:ایشون هم ساها الهه خاک وباد
_خوشبختم
بعدی هم پسری با چشمای آبی و موهای آبی رنگ..لباس های سلطنتی ابی و سفید پوشیده بود و لبخند دلنشینی رو لبش بود...قبل اینکه مت چیزی بگه خودش گفت:پیتر خدای آب ..خوشبختم بانو
_منم خوشبختم پیتر..
دیگه چیزی نگفتن و رفتیم سمت دهکده...
ساشا اروم توو گوشم گفت
romangram.com | @romangram_com