#دختر_ماه_پارت_130


توو فکر غم و غصه و مشکل جدید بودم که یدفعه فرو رفتم توو یه آغوش گرم و دوست داشتنی..

ساشا رو سرم بوسه ای زد و گفت

ساشا:سوین گریه نکن...گریه نکن که طاقت دیدن اشکتو ندارم...قول میدم کمکت کنم تا خودتو کنترل کنی...قول میدم عزیزم فقط گریه نکن فداتشم

برگشتم و با شرمندگی به ساشا نگاه کردم و گفتم

_ساشا معذرت میخوام دست خودم نبود..

ساشا:عیبی نداره دیگه خودم مواظبتم نمیذارم بیشتر از این پیش بره...

لبخندی زدم و خودمو توو بغلش جمع کردم و سرمو گذاشتم رو سینش..



ده دقیقه ای بدون حرف توو بغل ساشا بودم....مت و مایا هم اومدن وقتی قضیه رو فهمیدن خیلی ناراحت شدن..

ساشا:سوین پاشو باید بریم...

_باش

بلند شدم و همراه ساشا به سمت بچه ها رفتیم...من چون تصویری از سرزمین خودم توو ذهنم نداشتم باید به کمک بچه ها میرفتم...

دست ساشا و پری رو گرفتم و چشمامو بستم..

بچه ها زیر لب چیزایی میگفتن که من ازش سردر نمیاوردم بنابراین سکوت کردم...

romangram.com | @romangram_com