#دختر_ماه_پارت_126


سامیار:اره...کجا بودی؟

_هیچی اون پشت یه دختر وایستاده بود منم که دیدم موقعیت خوبیه رفتم با همون عطشمو رفع کردم...

ساشا با چشمای تنگ شده نگاهم کرد و گفت

ساشا:سوین بلایی که سرش نیاوردی؟!!

هول شدم و سریع گفتم

_نه چه بلایی!!

اون دوتا به ظاهر قبول کردن ولی میدونستم هنوزم شک دارن...

ساشا:بچه ها رفتن اون جنگل شمالیه شهر ماهم باید بریم اونجا که راحت بتونیم وارد سرزمین خودمون بشیم...

سری تکون دادم‌ و چیزی نگفتم...

سامیار یه تاکسی گرفت و رفتیم به سمت اون جنگل مزخرف که من ازش متنفر بودم...



توو جنگل وایستاده بودیم و منتظر مت و مایا بودیم که بیان...رفته بودن شهر چیزایی که لازم دارن و بخرن...

بچه ها مشغول صحبت بودن و من یکم دورتر از اونا نشسته بودم و به گندی که زده بودم فکر میکردم...من بخاطر نیاز خودم یه آدم رو کشتم ..اصلا نمیتونستم کنار بیام با این موضوع که الان یه قاتلم...وای خدایا...

توو افکار بهم ریخته خودم‌غرق بودم که حس کردم بوته ها تکون میخورن...

romangram.com | @romangram_com