#دختر_ماه_پارت_125
بلند شدم و ساشاهم به سامیار گفت باهامون بیاد که باهم برن خون بردارن...
رفتیم بیمارستان...ساشا و سامیار رفتن داخل منم رفتم حیاط پشت بیمارستان که خلوت بود...
وایستاده بودم و منتظر اونا بودم که بوی خون حس کردم...با بوی خون و عطش زیادی که داشتم دندون های نیشم بیرون اومدن به سمت اونجایی که بو میومد رفتم...
یه دختر و پسر بین دوتا دیوار که راه باریکی داشت و زیاد معلوم نبود وایستاده بودن...دست دختره زخم بود و خون میومد ولی انگار حالیشون نبود توو فاز خودشون بودن...
رفتم روبروشون وایستادم ....اونا که متوجه من شدن خواستن چیزی بگن ولی تا قیافمو دیدن وحشت کردن و مثل گچ شدن...
خواستن فرار کنن که توو یه چشم بهم زدن رفتم جلو و گردن پسره رو گاز گرفتم و شروع کردم به خوردن خون گرم و لذیذش...دست دختره رو هم محکم گرفته بودم تا فرار نکنه ولی مدام جیغ میزد و کمک میخواست...خیالم راحت بود که کسی اینطرف پیداش نمیشه....
به خودم که اومدم دیدم پسره بی جون افتاد رو دستم....با چشمای ناباور به پسره نگاه کردم....مرده بود..
حالا دختره هم ساکت شده بود و ناباور به اون پسر نگاه میکرد....
هول شده بودم و هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید...
پسره رو انداختم رو کولم و خواستم برم که چشمم به دختره افتاد...رفتم جلو بهش گفتم که همه چیو فراموش کنه و بعد هم بیهوشش کردم و از اونجا فرار کردم....
کنار بیمارستان یه خونه متروکه بود و از ظاهرش معلومه کسی اینجا زندگی نمیکنه...پسره رو انداختم توو باغچه اون خونه و سریع برگشتم سمت بیمارستان...
سامیار و ساشا منتظرم بودن...سعی کردم خونسرد باشم تا لو ندم که چه گندی زدم ...
_چیشد برداشتین؟
romangram.com | @romangram_com