#دختر_ماه_پارت_127


با دقت به اون سمت نگاه کردم...اره واقعا تکون میخورد....بلند شدم و خواستم برم جلو ببینم چیه که اون پیرمرد از پشت بوته ها بیرون اومد...حینی کشیدم و سریع رفتم پیش ساشا وایستادم...

ساشا که از کار تعجب کرد برگشت ببینه چی منو وادار به ترسیدن کرده که خودشم با دیدن اون پیرمرد اخم نشست رو پیشونیش و دست منو محکم گرفت...

بچه ها بلند شدن و اومدن پشت سر ما وایستادن...

با لبخند مرموزی اومد روبروی ما وایستاد و با حالت تمسخرآمیزی به بچه ها گفت

پیرمرد:اوه خیلی وقته ندیدمتون دوستان من

آرزو:ما دوستای تو نیستیم..

پیرمرد:شنیدم آرمان هم اسیر بالدازار شده...

چییی مگه آرمان واقعیه..من فکر کردم اون ژاوی احمق یه کاری کرده تا اینا فک کنن دوستی به اسم آرمان داشتن...

ساشا:به تو مربوط نیست چی میخوای اینجا

به نگاه کرد و با لبخند اومد سمتم

پیرمرد:اومدم به شاهزاده عزیزمون تبریک بگم

ساشا:بابت؟؟

پیرمرد قهقهه ترسناکی سر داد و عقب رفت..

پیرمرد:بابت فعال کردن نیروی تاریکش..

romangram.com | @romangram_com