#دختر_ماه_پارت_118
با ترس دستمو یکم از سایه رد کردم وقتی دیدم نسوخت با خیال راحت رفتم زیر نور افتاب...
ساشا لبخندی زد و یدفعه شروع کرد به دوییدن...با تعجب نگاش کردم ولی سرعتش اینقدری زیاد بود که سریع از جلو چشمام محو شد...
شونه ای بالا انداختم و منم شروع کردم به دوییدن...ولی سرعت من فک کنم از سرعت ساشا هم بیشتر بود چون سریع بهش رسیدم...
حس خوبی بود با سرعت دوییدن ...یجورایی حس پرواز کردن داشت...
بعد کلی دوییدن ساشا وایستاد...اوه تازه فهمیدم ما از جنگل ممنوعه بیرون اومدیم و الان حاشیه اون جنگلی هستیم که داخل شهر بود..
_ساشا ما اینجا چیکار میکنیم؟؟
ساشا:تو حس تشنگی نداری؟؟
_چرا خیلی...گلوم میسوزه..
ساشا:خب باید خون بخوری دیگه..
چیزی نگفتم...قبلا به این فک میکردم اگه خون اشام باشم خون نمیخورم چون خیلی چندشه ولی الان که به خون فک میکنم دلم میخواد هرچی سریعتر بتونم خون بخورم..گوشامو تیز کردم تا ببینم شکاری پیدا میکنم یا نه...صدای قدم های کسیو شنیدم که انگار داشت با تلفن حرف میزد...بدون توجه به ساشا سریع به سمت منبع صدا دوییدم ...
یه دختر بود که خیلی عصبی داشت با تلفن حرف میزد...
اروم اروم نزدیکش رفتم ولی حواسم نبود یه تیکه چوب زیر پام اومد و تقی صدا داد...
اون دختر که فک کرد حیوونه ترسید و سریع به عقب نگاه کردولی تامنو دید اروم شد...نمیدونست که من الان از صدتا حیوون بدترم...
romangram.com | @romangram_com