#دختر_ماه_پارت_116


_اوه ساری..ولی اون اصلا دلش نمیخواست تو رو ببینه.....حالاهم برو نمیخوای که توسط من توو همچین شب باشکوهی بمیری...

با عصبانیت بهم نگاه کرد و برگشت خواست بره که گفتم

_اوه مایک صبر کن...

سریع جلوی صورتش ظاهر شدم و گفتم

_حواستو جمع کن سوین الان ماله منه و درضمن یه خون آشامه...دیگه نمیخوام حتی یه لحظه ببینم که اومدی پیشش چون مطمئن باش اگه ببینم زندت نمیزارم...قوانین رو یادت نره وقتی الهه ماه جفتشو انتخاب میکنه؛اون یکی جفت اگه بخواد کاری بکنه یا نزدیک الهه من بشه اجازه تیکه تیکه کردنش رو دارم..

بعد هم لبخندی بهش زدم و از سر راهش کنار رفتم....غرشی کرد و شیفت داد...سریع از جلو چشمای من محو شد...

رفتم پیش سوین دراز کشیدم و رو به ماه گفتم

_تو که میدونی من مثل دنبال قدرت الهه ات نیستم و از همون بچگیش دل بهش بستم...

آهی کشیدم و چشمامو بستم



سوین

با حس های عجیبی چشمامو باز کردم...به اطرافم نگاه کردم زیر یه درخت بودم و سایه اش روم افتاده بود...

اتفاقای دیشب یادم بود ولی ساشا رو نمیدیدم...حس خیلی غریبی داشتم گلوم میسوخت و حس تشنگی داشتم.....صدا های خیلی ضعیف رو می‌شنیدم...حس عجیب و البته غریبی بود ولی دوسش داشتم...بلند شدم برم ببینم ساشا کجاس ..بدنم که از سایه عبور کرد حس کردم روغن داغ ریختن رو بدنم و شروع کرد به سوختن....جیغی زدم و سریع برگشتم تو سایه..از زیر نور افتاب که کنار اومدم اون سوختن هم از بین رفت...توو فیلما دیده بودم خون آشام ها نمیتونن زیر نور افتاب برن ولی فک نمیکردم واقعیت داشته باشه...

داشتم دنبال راه حلی میگشتم که بتونم از اینجا برم یدفعه ساشا جلوم ظاهر شد...

romangram.com | @romangram_com