#دختر_ماه_پارت_115
بعد این حرفش اومد جلو و توو چشمام خیره شد...صورتش کم کم اومد پایین...چشمامو بستم و منتظر دردی طاقت فرسا بودم ولی لبای ساشا رو لبام نشست و منو قافلگیر کرد...بوسه ای کوتاه ولی لذت بخش رو لبام نشوند و اروم گرفت ممکنه یکم درد داشته باشه...
خواستم چیزی بگم که دندونای ساشا پوست گردنمو شکافت وباحس فرو رفتن دندوناش دردی توو وجودم پیچید....
میفهمیدم که خون ذره ذره از وجودم کشیده میشه ...ساشا یه لحظه دندوناشو از گردنم بیرون کشید و مچ دست خودشو با ناخنش برید که خون ازش روونه شد...با تعجب بهش نگاه کردم که دستشو آورد جلو دهنم..با چندشی بهش نگاه کردم که به زور مچ دستشو رو دهنم فشار داد و اجبارم کرد خونشو بخورم و خودشم دوباره شروع به خوردن خون من کرد...طعم گس خون توو دهنم حالمو بد میکرد ولی بدتر از اون این بود که حس میکردم دیگه خونی توو بدنم نمونده....
چشمام سیاهی رفت و درحال سقوط بودم ولی ساشا نذاشت و محکم تر منو گرفت...طاقتم تموم شد و توو تاریکی فرو رفتم...
ساشا
با حس شل شدن بدن سوین بهش نگاه کردم دیدم چشماش بسته اس و نفس نمیکشه...مرده بود...نمیدونم کی دوباره چشماشو باز میکنه ولی احتمال میدادم تا فردا بیشتر طول نکشه...
آروم گذاشتمش رو زمین و خودمم کنارش دراز کشیدم....صورتش مهتابی شده بود و بدنش یخ ...
لبخندی به صورت رنگ پریده اش زدم و به ماه خیره شدم..ماهی که امشب شاهد یکی شدن روح من و سوین بود....داشتم به شباهت الانِ ماه و سوین فکر میکردم به اینکه دوتاشون الان مهتابی و درخشان بود...ولی بویی که ازش متنفر بودم تو بینیم پیچید...
برگشتم به پشت سرم نگاه کردم که اون گرگ نفرت انگیز رو دیدم....
با اعصبانیت بهم زل زده بود و منم هر لحظه منتظر بودم بهم حمله کنه تا تموم استخونای تنش رو خورد کنم...ولی حمله نکرد و فقط زوزه ای خشمگین سر داد...شیفت داد و با عصبانیت چن قدم جلو اومد و گفت
مایک:چرا تبدیلش کردی؟؟؟؟؟
_چون منو دوست داشت
مایک :عوضی اون فقط یه بار منو دیده بود باید میذاشتی با شناختن من انتخاب کنه
romangram.com | @romangram_com