#دختر_ماه_پارت_113


اولش مات بود نفهمید چیشده ولی وقتی فهمید خواست منو بزنه که فرار کردم...حالا من بدو مایا بدو...داشتم نفس کم میاوردم ولی اگه وایمیستادم مایا خفم میکرد...دوییدم سمت ساشا و پشت اون قایم شدم...

_ساشا بگو منو نخوله

بااین حرفم بچه ها شروع کردن به خندیدن که مایا بیشتر کفری شد و دمپاییش رو پرت کرد سمتم...ولی از اونجایی که نشونه گیریش افتضاح بود دمپایی دقیقا خورد تو سر پری....

پری هم همون دمپایی رو دوباره زد توو سر مایا و دیگه جنگ رو ادامه ندادیم و صلح کردیم....

____________________________________

از بعدازظهر که اومدیم کلبه هروقت کسی حواسش بهم نبود با نیروهام کار میکردم و همون بیش از حد استفاده از نیروها الان خیلی خستم کرده بود و بی رمق بودم.....

بچه ها خوابیده بودن و ساشا گفته بود که امشب باهم بریم بیرون....

پالتومو با یه ساپورت گرم پوشیدم و رفتم توو هال که ساشا رو هم اونجا دیدم...لبخندی بهم زد و دستمو گرفت باهم از کلبه بیرون رفتیم...

توو سکوت راه میرفتیم و به اطراف نگاه میکردیم ولی این سکوت زیاد طول نکشید و ساشا گفت

ساشا:سوین تو مطمئنی که میخوای تا اخر با من باشی؟؟؟؟

_معلومه که مطمئنم

ساشا:ینی الان آماده ای که مثل من بشی

_مثل تو بشم؟؟!!!

ساشا:آره چون تو الان جفتت رو انتخاب کردی باید من تورو تبدیل کنم

romangram.com | @romangram_com