#دختر_ماه_پارت_112
به کلبه که رسیدیم بچه ها همه بیرون نشسته بودن و صدای خنده هاشون میومد...ساشا با صدای بلند بهشون سلام کرد که چرخیدن سمت ما ولی تا دست ها و لبخند رو لبامون رو دیدن مات موندن....مت جلو اومد و گفت
مت:گفتی پس
لبخندی زدم و چیزی نگفتم...بچها بلند شدن و اومدن پیش ما...منتظر به ساشا نگاه کردن که ساشا با لبخند گفت
ساشا:بالاخره گفتم و گفت
حرفش زیاد مبهم نبود منطورش به اعترافمون بود...با حرف ساشا بچه ها شروع کردن به جیغ زدن و دست زدن..پری اومد جلو و بغلم کرد....لبخندی به همه بچه ها زدم و به ساشا نگاه کردم...توو چشماش برق عجیبی بود..برقی شاید از عشق و خوشحالی...توو فاز لاو بودیم که مت ضدحال زد و گفت فعلا بسه و باید تمرینو شروع کنیم...
چپ چپی بهش نگاه کردم که قهقهه بچه ها بالا رفت...
ساشا اروم در گوشم گفت
ساشا:عیب نداره برو تمرین کن ما کلی وقت داریم..
لبخندی بهش زدم و رفتم پیش مت..
مت و مایا بردنم نزدیک یه رودخونه که همون نزدیک کلبه بود...باید همون کارایی رو میکردم که برای نیروی خاک انجام دادم...
دستمو کردم توو آب و چشمام رو بستم ....چن ثانیه ای گذشت که حس کردم بدنم خیس شده...صدای مایا رو شنیدم که گفت ادامه بده و چشماتو باز نکن...بااینکه اون حس خیسی اذیتم میکرد ولی ادامه دادم که حس کردم از سرانگشتام باریکه ای از اب به وجود اومده..لبخندی زدم و چشمامو باز کردم....
باریکه ای از اب روی انگشتام در حال حرکت بود ...ایندفعه خیلی کنترلش نسبت به قبل آسون بود...با ذوق مشتمو بستم که اون آب ها از بین رفتن....
مایا غرغر کرد که چرا دستمو مشت کردم ولی وقتی حواسش نبود رفتم کنارشو دستمو گذاشتم رو بدنش خیس شد....
romangram.com | @romangram_com