#دختر_ماه_پارت_11


اون شب کنار مامانم و فرهان خیلی خوش گذشت ،،میدونستم برم خیلی دلم تنگ میشه و دوریشون سخته..ولی یه حسی وادارم میکرد که هرچه زودتر بخوام برم....



از فردای اون شب هرروز من و پری بیرون بودیم و هرچی لازم داشتیم میخریدیم ...این پری خنگول کبریت هم خرید=/ انگار داریم میریم وسط بیابون زندگی کنیم که این همه چی داره اینجا میخره....

___________________________________

یک ماه بعد



توو این یک ماه خیلی سریع همه کارا انجام شد ..

میفهمیدم مامان و فرهان خیلی ناراحتن ولی بازم بهم کمک میکردن و تظاهر به خوشحال بودن میکردن...

الان ساعت 12شبه و فردا ساعت10صبح ما بلیط داریم به مقصد امریکا.‌...ینی چی میشه؟؟! من و پری میتونیم دوری از خانوادمون رو تحمل کنیم؟؟؟!!!موفق میشیم؟!! این فکرای مزخرف دائم تو سرم بودن هووووفففففف

تو همین فکرا بودم خوابم برد

_چشم بازکردم بازم تو همون جنگل بودم...چرا بازم اینجام من؟!!!!!بیخیال این سئوال شدم و راه افتادم و همینطور رفتم جلو،،چیزی جزء تاریکی و درختای بلند نمیدیدم ...بالاخره بعد 30مین از دور یه کلبه چوبی و البته خراب رو دیدم...دوییدم طرف کلبه و در زدم...

چن بار در زدم کسی باز نکرد ،داشتم ناامید میشدم که در با صدای بدی باز شد و پیرمرد قد کوتاهی با ریش های بلند اومد بیرون و ربات وار گفت:

+بیا و نجات بده

بعدشم دستشو گذاشت رو سرم که درد بدی پیچید تو سرم ....

romangram.com | @romangram_com