#دختر_ماه_پارت_109


اومد نزدیک و گفت:من مایک هستم از آشنایی باهات خوشبختم سوین...

_تو منو میشناسی؟؟!!!

مایک:مگه میشه دختر ماه به جنگل ممنوعه پا بذاره و اهالی اینجا نشناسنش..در ضمن من خیلی وقته که میشناسمت و منتظرت بودم

_منتظرم بودی!!!!!چرا؟!!

مایک:به موقعش خودت میفهمی..خب دیگه من باید برم...

اجازه حرف زدن بهم نداد و دوباره تبدیل به گرگ شد و از اونجا دور شد...

شونه ای بالا..انداختم و خواستم برم داخل که چشمم به سویشرت افتاد...دیگه دلم نمیخواست استفادش کنم ..نمیدونم چرا ولی اصلا از این پسره خوشم نیومد فقط توو حالت گرگش خوب بود...پسره نچسب بی حیا..سویشرت رو انداختم بین بوته ها و رفتم داخل...



تا صبح نخوابیدم و خودمو با کتاب هایی که اونجا بود سرگرم کردم...ساعت8 از اتاق رفتم بیرون و صبحونه رو آماده کردم...

بچه ها یکی یکی از اتاقاشون بیرون اومدن و بعد سلام کردن به من پشت میز نشستن ....

بعد صبحونه به مت گفتم بریم واسه تمرین که ساشا نذاشت و گفت میخواد باهام حرف بزنه و تمرین بمونه واسه بعدازظهر...همراه ساشا از کلبه بیرون زدیم و شروع کردیم به قدم زدن

_ساشا کجا میخوایم بریم؟؟

ساشا:دیروز مگه نمیخواستی اینجا هارو ببینی...همینجا ها قدم میزنیم که اطراف رو ببینی..

_اها

romangram.com | @romangram_com