#دختر_ماه_پارت_108
روی یه تخته که اونجا بود نشستمو به ماه خیره شدم...امشب کامل بود و زیباییش از همیشه بیشتر بود...در سکوت به ماه خیره شده بودم که حس کردم صدایی شنیدم...
بلند شدمو به اطرافم نگاهی انداختم که بازم صدایی اومد...ترسیدم برگشتم که برم داخل کلبه ولی با یه گرگ بزرگ پشت سرم روبرو شدم....
مطمئنن الان باید جیغ میزدم ولی نزدم...خیره شدم به اون گرگ بزرگ و زیبا که با اون چشمای زردش خیره به من بود...رفتم جلوتر و دستمو روی بدن خاکستری رنگش کشیدم..با نوازش من زوزه ای آروم کشید و خودش چسبوند بهم...حس خوبی بهش داشتم ولی مطمئن هم بودم این یه گرگ معمولی نبود...از اطلاعاتی که توو افسانه ها خونده بودم یا توو فیلما دیده بودم الان میدونستم این یه گرگینه اس...
دستمو روی بدنش کشیدم و گفتم
_تو یه گرگینه ای مگه نه...
به چشماش خیره شدم و گفتم
_میشه از حالت گرگیت بیای بیرون...مطمئن باش کاریت ندارم...
بااین حرفم عقب رفت که فکر کردم میخواد بره ولی در عرض چن ثانیه به جای اون گرگ یه پسر روبروم بود با وضعی افتضاح...سریع پشتمو کردم بهش و گفتم
_لباساتو بپوش...
خنده ای سرداد و گفت:من که لباسام اینجا نیس..خودت خواستی شیفت بدم ...
سریع سویشرتمو دراوردم و پرت کردم طرفش وگفتم
_بگیر اینو یجور بپیچ دور خودت..
جوابی نداد و بعد چن ثانیه گفت:برگرد
برگشتم زیر چشمی بهش نگاه کردم که خداروشکر اون سویشرت رو مثل آدمپیچیده بود دور خودش...
romangram.com | @romangram_com