#دختر_بوکسور_پارت_29
بابا کمی اخماش تو هم رفت و یه دستشو گذاشت رو چونش بهم نگاه کرد این یعنی ادامه یده. تردید و کنار گذاشتم و شروع کردم به
گفتن
_ بابا میخوام واسه این یه ماه برم شمال واسه تمرین البته به همراه یه مربی خصوصی تا بهتر بتونم تمرکز کنم تازشم یه ماشین هم میخوام تو رو خدا نه نگو
مامان که دوباره اومده بود سینی حاویه چای رو گذاشت جلو بابا و رو به من گفت
مامان _ اصلا حرفشم نزن امکان نداره یه دختر بچه رو تنهایی بزارم بره به اون باغ درندشت
با مظلومیت به بابا نگاه کردم چیکار کنم که این تنها راهم بود مطمئن بودم که اونجا میتونم بهتر تمرین داشته باشم
بابا _ نمیدونم برو فعلا غذا تو بخور تا ببینم چی میشه
خوشحال شدم از اینکه م*س*تقیم پیشنهادم رو رد نکرد از جام بلند شدم و یه ب*و*س حوایی واسه جفتشون فرستادم و به سمت آشپزخونه
رفتم همینوطر هم صدای ضعیف مامان میومد که سعی داشت بابا رو قانع کنه تا نذاره من تنهایی برم
اهل غمبرک و این چیزا نبودم زیادم خودم دلم نمیخواست برم ولی خوب شمال جدا از تمرینات بهتری که میتونستم اونجا داشته باشم یه
سفای دیگه داشت میتونستم کلی تو این یه ماه خوش بگزرونم
تو همین فکرا بودم و هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که پخش زمین شدم یعنی دماغ نازنینم عمرم عشقم که این همه دوسش داشتم
داغون شد
آخه چراااااااااااااااا ؟
romangram.com | @romangram_com