#دختر_آبشار_پارت_88

سمیر:- بدویین بایداز اینا بریم .

من:- چجو...

هنوز حرفمو کامل نزده بودم که یه چیزی منو بغل کرد و عین جت میدوید

دیگه داشتم بالا میاوردم که ایستاد اِ اینکه سمیر خودمونه

به دور و ورم نگاه کردم اون مردای سیاه پوش هم بودن و ارتین

یکم که گذشت متوجه شدم توی همون شهریم

یک هفته بعد

بعد از برگزار کردن مراسم عزاداری به خاطر مادرم منم تاج گذاری کردم ارتین هم ...

چون خیلی اذیت شده بود به دستور من یه اسب بالدار بهش دادن و اونم اسب رو رام کرد

و رفت .

اصلا دوست نداشتم بره ولی چیکار میتونستم بکنم اون مال این دنیا نبود اگه بیشتر

میموند جونش توی خطر میوفتاد ولی هنوز نتونستم از المیرا خبری بگیرم شاید

نه نه زبونتو گاز بگیر نیوشا امروز قرار بود با فرمانروا های سرزمین دیگه دیداری

داشته باشم و با اون ها متحد بشیم تا به این جنگ چندین ساله خاتمه بدیم

همه چی خیلی سریع گذشت

خیلی سریع !


romangram.com | @romangram_com