#دختر_آبشار_پارت_81
لابد فکر میکنین اومد منو رو دستاش بلند کرد و تو چشام زل زد و رمانتیک بازی
در اورد ولی ...
اشتباهه ای بوق منو گذاشت و رفت
یه نیم ساعتی گذشت دیدم اقا قصد اومدن نداره تا اینکه یه درشکه رو دیدم
که ارشام هم داخلش بود
ارشام سرشو از پنجره اورد بیرون و گفت:- سوار نمیشی؟
من:- چرا چرا اومدم
اخیش صندلیش چقدر نرمه وای چقدر خوراکی خوشمزه اینجاست منم
مثل قحطی زده ها به غذا ها حمله کردم و به طرز فجیعی در حال خوردنشون
بودم که سنگینی نگاهی رو حس کردم سرمو بالا اوردم ولی ارشام نبود از
پنجره بیرونو نگاه کردم احساس کردم یه چیزی از بین درختا رد شد ...
چشمامو مالیدمو دوباره نگاه کردم حتما خیالاتی شدم وقتی سرمو برگردوندم
با قیافه قرمز شده ارشام مواجه شدم
من:- راحت باش
تا اینو گفتم پقی زد زیر خنده و یه دستمال و اینه از جیبش در اورد
ارشام:- بگیر خخخخ صورتتو خخخ پاک خخخ کن
romangram.com | @romangram_com