#دختر_آبشار_پارت_68
با ترس بهش نگاه کردم
یکم که جلوتر رفت یه فکری تو ذهنم جرقه زد یه چوب از رو زمین برمیدارم و محکم
میزنم توی سرش طوری که فریادش کل جنگلو لرزوند
چوب رو میندازم و تا جایی که میتونم میدوم و از اونجا دور میشم
نیوشا
ملکه:- دلیلشم دخترم نیوشاست
جمع تو سکوت عجیبی فرو میره
دیگه طاقت اونجا موندن رو نداشتم از اونجا میزنم بیرون و به صدا زدنای ملکه
توجهی نمیکنم اینقدر میدوم که به یه جنگل میرسم
دیگه شب شده بود و از صبح هیچی نخورده بودم
بغض کردم ! چطور باور میکردم !
مادرم ملکه ست ؟ اونم ملکه خوناشام ها
چرا منو ول کرد ؟ چرا حتی یبارم دنبالم نگشت !
این چرا ها توی ذهنم سرم رو به درد اورد طوری که جیغی از سر دردم زدم
اینقدر جیغ زدم که گلوم درد گرفت و به سرفه افتادم
خیسی رو روی صورتم حس کردم به اسمون نگاه کرد بارون میومد
romangram.com | @romangram_com