#دختر_آبشار_پارت_58
سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم تا اینکه یکی که به نظر مقامش بالا تر بود گفت:- سرباز
اینو به اتاق عالیجناب ببر .
سرباز احترام نظامی گذاشت و اومد در و باز کرد ، دستمو گرفت و بلندم کرد ،منو دنبال
خودش میکشید چون پاهام زنجیر بسته بودن نمیتونستم درست و سریع راه برم
تا اینکه رسیدیم به یه در بزرگ در باز شد و یک سالن بسیار بزرگ و زیبا نمایان شد
چشمم خورد به یک مرد که روی یک صندلی سلطنتی نشسته بود و تاجی از الماس روی
سرش بود
همینطور که اون مرد رو انالیز میکردم از پشت سرم صدای پاشنه کفشی رو شنیدم
وقتی سرمو برگردوندم با چیز ی مواجه شدم که باورم نمیشد
نیوشا
مرد:- بیا ملکه منتظرته
سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم تا اینکه رسیدیم به یه در که شکل یک ساعقه
به رنگ قرمز روش بود مرد در زد و داخل شدیم اونجا یه اتاق خالی بود .
من:- اینجا که کسی نیست
مرد:- هیس.
بعد از این حرفش یه عنکبوت از سقف اومد پایین و تبدیل شد به یه زن
romangram.com | @romangram_com