#دو_نقطه_متقابل_پارت_94

می کنم یهویی لیوان شربت از دستم افتاد و اول روی میز که بغل پایه بود و بعد روی زمین ریخت ...
نقشه های روی میز که به کل خیت شد ولی زمینی ها یکم که نه خیلی نوچ شدن ...
تو دلم گفتم امروز خفه ام می کنه ... راه حلش دوستامونن ... سریع پریدم بیرون و زنگ زدم و همه رو شب واسه شب
دعوت کردم ...بچه ها شام رو قبول نکرده بودن برای همین وسایل شب نشینی رو آماده کردم و به امید هم خبر دادم
که گفت :
_نگین !؟ چیه مشکوک می زنی ؟!
_وااا!؟ مشکوک چیه !؟ چطور مگه ؟!
امید _ هیچی آخه الکی شادی !!! خجسته ای ! چیزی شده !؟
_نــــه !!! یادت نره ، زود بیایا ...
امید _ باش زود میام ...
ساعت 7بود که امید اومد ... روی مبل بودم و هنوز امید نرفته بود تو اتاق کار ... از دستشویی بیرون اومد و کنارم
نشست ... امید همیشه عادت داشت که دستاش رو خیس بذاره ، می گفتم بهم حال می ده ... یهویی دیدم همون
دستش رو که خــیــس بود رو به پاش زد ... جیغ زدم :
_امــیــد ؟!!؟!؟!؟ دست خیستو نزن به اون پای عرقیه نشستت ...
امید _ وا ؟! دیوونه چته !؟ ترسیدم ...
_واای کثیف ، برو دستت رو بشور ، پسر بد ...
و به زور از مبل بلندش کردم ... بعد هم دستش رو شست ...
مهمونا اومده بودن و یک ساعتی بود که نشسته بودن ... امید قرار شد بره تو اتاق خودش که چیزی رو برداره ... داشت
به سمت اتاقش می رفت که یه لحظه کنار اتاق کارمون وایستاد . بعد با احتیاط واردش شد ... دویدم سمت اتاق کار ...
دیدم امید جلوی اتاق کپ کرده ... حالا وقتش بود ../. هووووووو .... با مظلومیت گفتم :
_امیدی ببخشید ... باور کن حواسم نبود ... معذرت ؛ شربت از دستم ول شد ...
اومدم ادامه بدم که امید با خشـــــم برگشت سمتم و گفت :

romangram.com | @romangram_com