#دو_نقطه_متقابل_پارت_95
_نگـــیـــن !!!! ...
نفس عمیقی کشید و گفت : برو ... برو بیرون ...
به زور خندم رو کنترل کردم و لبم رو گزیدم و با شرمندگی رفتم بیرون . می دونستم امید فهمیده که از قصد بوده اما
تقصیر خودش بود ...
تو اشپزخونه بودم تا برای بچه ها چای ببرم که صدای امید اومد و منو خطاب کرد :
_خانمم بیا بشین دیگه ...
با تعجب بهش خیره شدم که دیدم شیطنت تو جودش موج می زنه ... ای خدا !!! چه خوابی برام دیده بود خدا می
دونست ... ولی به نظرم حالا وقتش بود . حالا وقت همون تلافی بود که منتظرش بودم ...
شب هم از ترسم زود خوابیدم ...
فصل هشتم :
چند روزی از خراب کردن نقشه های امید می گذشت و هنوز امید کاری نکرده بود . دیگه داشتم بهش امیدوار می
شدم که چقدر من این بدبختو اذیت کردم ... دلم براش می سوخت ... وقتی هم بابا ازش پرسیده بود چرا خراب شدن ،
گفته بود که تقصیر خودشه نه من ...
سر صبحونه بودیم که من داشتم به اینا فکر می کردم و لبخند می زدم ... به امید نگاه کردم که بد تر از همیشه اشتها
داشت و اینهو چی می خورد ...
امید _ چیه !؟ خوشتیپ ندیدی ؟!
_چرا اونو خیلی وقت پیش تو آیینه دیده بودم ؛ ادم شکمو ندیده بودم !!!
امید _ وا ! حالا ما یه روز میلمون کشیده شما گیر بده ...
_اااِ ! بعد اون وقت چرا امروز انقدر میلتون می کشه ، شدید ؟!
امید شیطون زل زد بهم و گفت : حالا ....
زهرما رو حالا ، کوفتو حالا ... پسره ی خوشتیپِ خوشگلِ ایکبیری ...زشت ... مو بور ... مثل دخترا موهاش بور بود ...
پسره ی پررو ... بی نذاکت ... بی فرهنگ ... بی تسلط اجتماعی ... کچل ... چاق ... جوادی ... ایـــــــش ... زیقّی...
romangram.com | @romangram_com