#دو_نقطه_متقابل_پارت_93

_نگین بیا بیرون ... تو رو به خدا دیرم شد ..
با خونسردی حرف دیشبش رو به خودش زدم : باشه ، باشه ، می ری ، انقدر هم غر نزن ؛ الآن میام ...
و دوباره با آرامش در حال چرت زدن بودم که صدای امید با خشم و حرص اومد .... :
_من که رفتم نگین خانم ، اما خیلی بدی ! آبروم می ره امروز با این موهام ...
تو دلم گفتم : آخــــی آبروش میره نگین ... اونم جلوی رامش جووون ...
رفتم بیرون که دیدم اتاق بهم ریخته و دیدم دستشویی خیس خالیه ... فهمیدم رفته تو دیستشویی سرش رو شسته و
از تو کمد شامپو درآورده ... همین موقع بود که من پخش زمین شدم و زمین رو گاز می زدم ...
ظهر بود که مامان زنگ زد بهم گفت که برم پیششون که امید شب خیلی دیر بر می گرده و خود امید هم گفته که
شب برم پیششون ... ساعت 6بود که از خونه زدم بیرون و به سمت خونه مامانینا رفتم ... ساعت طرفای 2بود صدای
در خونه اومد و بابا اومد و گفت که امید انقدر خسته بوده ، یکراست رفته خونه و فردا میاد دنبالم ...
توی اتاقم خوابیدم تا فردا ؛ دوست داشتم بفهمم که امروز تو شرکت بهش چی گذشته بچه ام.
صبح بود که با سر و صداهای زیاد از خواب بیدار شدم و رفتم پایین که دیدم امید اومده و همه پشت میزن ... کنار
امید نشستم و بعد از سلام انتظار داشتم یه نگاه خشمگین بهم بندازه اما هیچی اتفاقا خیلی آروم و خونسرد بود ؛ نمی
دونم چرا این جوری بود !؟ تو حالت عادیش انقد رخوب نبود ...
تو ماشین حرفی جز کار دیشب امید زده نشد که امید منو دم خونه پیاده کرد و رفت شرکت ... رفتم تو خونه و کیفم
رو تو دستم بازی می دادم ؛ وارد اتاقم شدم که با باز کردن در اتاقم رنگ از صورتم پرید و شدم لبو که نه آلبالو ...
واااااااااااااااااااااااا ااااااااااااای امـــــــیـــــــــد !!!! واااای ... وااای ... باورم نمی شد که امید در حموم رو کنده بود
و تو اتاق خودش گذاشته بود . ای خدا ...! اخه چرا ؟! من حق حالگیری هم ندارم !؟ یک ساعتی تو شک کارش بودم ...
پسره ی پررو .. پررو ...
تا ... به ذهنم زد ... یــــــــو هــــــــو ... خیلی وقت بود که به خاطر کوچیک بودن اتاقش ، وسایل کارش رو
تو اتاق کار من گذاشته بود ... منم همون لحظه بود که حس نقاشی بهم دست داده بود ... در اتاق کارم رو باز کردم و یه
لیوان شربت گرفتم دستم ... نقشه ها وسط اتاق و روی میز ریخته بود ... شروع به نقاشی کردم که یه دفعه ای ... تأکید

romangram.com | @romangram_com