#دو_نقطه_متقابل_پارت_92

امید _تو اونا رو نمیشناسی ؛ یکیشون اسمش سپهره (رمان طلایه ) که اون ازدواج کرده ؛ عروسیشم دعوتمون کرد ،
حالش نبود ...
_وااا امید ؟! چرا نرفتیم ...!؟
امید _خب حالش نبود دیگه ...
روم رو از امید برگردوندم که ادامه داد _ اون یکی هم آرشامه (رمان گردونه سرنوشت ) که داره ناز یه دختره رو به
اسم غزل فکر کنم ، می کشه ، اون یکی هم علیرضا ( رمان گردونه سرنوشت ) ست که خیلی بچه مثبته و عمرا تو نخ
این دوتا نیست ...
& & &
صبح از خواب بیدار شدم ... با این که ساعت 2نصفه شب خوابیده بودم اما بازم ساعت 6بیدار شده بودم . یه نگاه به
ساعت انداختم و به یاد آوردم که امروز امید جلسه داره ، باید زود بیدارش می کردم ، اومدم بیدارش کنم که یهویی
یه کرمی افتاد به جونم ...
چطور این آقا دیروز آبروی منو جلو دوستام برده بود ! حالا هم نوبت منه ؛ ... می دونستم روزای جلسه ، امید اول می
ره حموم ، مخصوصا با اون موهای تافت زدش ... به زنگ موبایلش نگاه کردم که دیدم دو قیقه دیگه زنگ می زنه و
امید از خواب بیدار می شه ...
با سرعتی که باورم نمی شد دم حموم ایستادم ... با شروع شدن زنگ پریدم تو حموم ...
ده دقیقه گذشته بود و من که همیشه گربه شور می کردم هنوز تو حموم بود که در زده شد ...
امید _ نگین زود باش ... چرا انقدر اشغال کردی اون جا رو !؟ مگه دیشب نرفتی !؟
من که از فکر خبیثم به خنده افتاده بودم به زور گفتم : همسرم !!! گلم !!! آدم باید توی این شهر کثیف هر روز بره
حموم ...
امید _ باشه حالا ، معلم بهداشت نشو ... زود باش کار دارم خانم ...
ای از این تکیه ی خانمش بدم میومد ... ایــــش ...
دیگه داشت توی وان خوابم می برد که در کوبیده شود و امید داد زد :

romangram.com | @romangram_com