#دو_نقطه_متقابل_پارت_9
_آخه من که به غیر از تو کسی رو ندارم تا براش درد و دل کنم ... شرط عموحمیدت داره رنجم می ده .اصلا رو
اعصابمه ... اصلا به چه حقی ؟!؟!؟!
زده بودم به خال سیبر ... از فرصت استفاده کردم و گفتم :
_خب مگه چه شرطی گذاشته ؟!
مامان با فین فین گفت : گفته به شرطی پول می ده که امید با تو ازدواج کنه ، یهو بگه نمی خواد بده دیگه ...
و یهویی چشاش چهار تا شد و دستش رو محکم کوبید رو دهنش و گفت :
_اِ وا .... خاک بر سرم .
حالا دوباره من خشک شده بودم و دهنم ده سانت بازمونده بود و سوسک می رفت توش ...
یعنی چی ؟! یعنی الآن که چی ؟!آخه واسه ی چی ؟! آخه این چه شرطیه ؟! به دیشب که بابارو توی اون حالت دیدم
فکر کردم و تازه علتش رو فهمیده بودم . واقعا لحظه ی بدی بود ... انقدر افکارم مغشوش بود که نمی فهمیدم دارم به
چی فکر می کنم مامان تکونم داد و گفت :
_از دهن در نره ها ... بابات گفته بود که بهت نگم ... من دیوونه از دهنم در رفت ... دهن لقی نکنی جان مامان ها !!!!
سری تکان دادم که مامان شروع به صحبت کرد اما من چیزی نمی فهمیدم و فقط سر تکون می دادم .الآن که داشتم
فکر می کردم ، پیش خودم می گفتم ، خانواده ی ما 4نفر و امید هم که باشه ، می شه 5نفر ... 2به ... 3اگر دو نفر
بدبخت شن بهتره یا 5نفر ؟؟!!
اشک می ریختم و فکر می کردم ... من بدبخت می شدم بهتر از این بود که نگار هم که تازه اول کارشه بدبخت شه ...
من بدبخت می شدم بهتر از این بود که مامان و بابا توی این سن توی کلانتری ها دنبال طلبکارها باشن ... اصلا فکر
این هم که نگار از اون طرف و مامان و بابا هم از طرفی ، مغزم سوت می کشید .
سرم رو توی بالش فشردم و داد زدم : ای نگین بدبخت .... قبوله .... قبول می کنم .... قبول می کنم با امید که نقطه ی
متقابل منه ... با اون پسره ی غد و مغرور و جدی ازدواج کنم ... خودمو بدبخت کنم به خاطر خانوادم ... به خاطر نگار ...
مامان ... بابا ...
به زور خودم رو جمع و جور کردم و آبی به دست و صورتم زدم و از اتاقم خارج شدم .
romangram.com | @romangram_com