#دو_نقطه_متقابل_پارت_8
دیگه رسیده بودم طبقه ی پایین که بابا متوجه حضور من شد و حرفش را قطع کرد .
سلام کوتاهی دادم و رفتم سمت آشپزخانه ... دیگه صدای بابا در نمیومد . آب رو خوردم و داشتم برمی گشتم تو اتاقم
و توی راه پله بودم که صدای بابا به گوشم خورد :
_اصلا نمی دونم حمید خجالت نکشید گفت باید ...
مامان _هـــــــیــــــس ...! آرومتر ، بچه ها می شنون ...
الهی سلامت بمونی مامان جان ! خب بذار حرفش رو بزنه ... هرچی گوش هام رو تیز کردم نتونستم چیزی بشنوم که
رفتم خوابیدم .
طرفای ظهر از خواب بیدار شدم . نگاهی انداختم ، نگار مثل همیشه تو اتاقش کپیده بود و بابا هم سر کار ... اما مامان
جون من که منبع اطلاعاته ... توی حیاط که نبود ، توی پذیرایی هم نبود ، پس تو آشپزخونه س .
داشتم از فوضولی می مردم ، باید می فهمیدم دیشب چی شده و چی گذشته که امید شده بیچاره و تا بناگوش سرخ
شده ...
داخل آشپزخونه شدم که صدای فین فین مامان رو شنیدم . سلامی دادم که با سلام من به خودش اومد و سریع گریه
اش رو قطع کرد . نشستم پشت میز ... حتما داشت برای وضعیت جدیدمون گریه می کرد ... صبحانه رو جلوم چید و
دوباره مشغول کارش شد که باحالت بچگانه ای گفتم :
_مامان من ، چرا می گریی ؟!
مامان _طوری نیست مامان جان ، صبحونت رو بخور ...
_داری به خاطر ورشکستگیه بابا گریه می کنی ؟! ... بابا بیخیلی ، نگران نباش ، خدا بزرگه ، همه چی درست می شه ...
مامان _می گم صبحونت رو بخور ؛ به خاطر اون نیست .
شروع به خوردن صبحانه کردم . می دونستم که مامان آخرش بهم می گه ... این یکی از خصلت های بارز مامان هاست
...
_مامان نمی خوای با من درد و دل کنی ؟! ... نمی خوای بگی چی شده ؟!
قیافه ی مامان تغییر کرد و با حرکتی کماندویی پشت میز پرید و روبه روی من نشست .بغضش رو فرو داد و گفت :
romangram.com | @romangram_com