#دو_نقطه_متقابل_پارت_7
شرط شما رو اجرا کنیم یا نه !
عمو حمید _نه ! این جوری نه ! باید فکر کنم تا بتونم از اون شرطای سختم بذارم ، دو روز بهم مهلت بدین ، یک شنبه
شب ، جلسه خونه ی ما ...
پدرم _فقط هر کار می کنیم سریع تر ؛ همین روزاست که اول منو ببرن بعد هم امید رو .
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم . فکر شرط عمو حمید خواب رو از سرم پرونده بود .دیگه از فکر های مسخره
ام هم بگذرم واقعا نمی دونستم چه بلایی قراره سر امید بیاد . آخـــــی ، دلم براش سوخت ... ااااَه یکی نیست بگه
تو نمی خواد واسه اون پسره دل بسوزونی .... بگیر بکپ دیگه ...
................................
توی اون دو روزی که عمو حمید وقت گرفته بود اوضاع خونه خیلی بد بود . بابا هر روز آشفته تر از دیروز میومد خونه
و پشت بندش ماها هم آشفته و عصبی بودیم . دو سه بار هم چند نفر اومدن دم در خونه و یکم داد و بیداد کردن و
بعد رفتن . انگار توی اون دو روز اقبال روی خودش رو از ما گرفته بود .
.................................
یکشنبه شب رسید . بابا حاضر و آماده به سمت در رفت . ای کاش بابا منو می ذاشت تو جیبش و با خودش می برد تا
حس فوضولیم رفع شه . ( نه که خیلی کوچولو و لاغر بودم ) رفتم توی اتاقم . روی صندلی نشستم و به گل سرخی که
توی یه لیوان آب گذاشته بودم نگاه می کردم . این گل سرخ که نماد عشق و دوست داشتن بود رو امروز صبح از یکی
از پسرا ی دانشکده گرفتم ... تازه فهمیده بودم که یه حس خاصی بهش داشتم که نسبت به بقیه نداشتم . هیکل
لاغراندام اما چهارشونه و با قیاقه ای کاملا ساده و عادی ...اسمش علی هست ، علی طهماسبی ... صندلی های عقب
کلاس هم می نشست . می خواست بیاد خواستگاریم اما من بهش گفتم که وضع خانوادگیمون اصلا خوب نیست .
به خاطر تشنگی از خواب بیدار شدم . به ساعت روی میز نگاه کردم که ساعت 1نصفه شب رو دیدم . آروم از پله ها
پایین رفتم که صدای پدر رو می شنیدم که می گفت :
_بیچاره امید ! وقتی شرط باباش رو شنید تا بناگوشش از خجالت سرخ شد . داشت از خجالت آب می شد می رفت تو
زمین .اصلا من نمی دونم این چه شرطیه که حمید گذاشته...
romangram.com | @romangram_com