#دو_نقطه_متقابل_پارت_6

از پله ها پایین رفتم . مهمان ها در پذیرایی بالا بودند و دیده نمی شدند . به سمتشان رفتم و آقای شمس یا عمو حمید
با امید رو که روی مبلی نشسته بودن دیدم . سلام و احوال پرسی جانانه ای با عمو حمید کردم . من یکی خیلی عمو
حمید رو دوست داشتم . و بیشتر وقت ها کمکم می کرد ... خیلی قبولش داشتم .
مامان من و نگار رو صدا کرد تا وسایل پذیرایی رو ببریم . نگار شیرینی رو برداشت و من چای ها رو ... وقتی داشتیم از
راهرو می گذشتیم تا به پذیرایی برسیم نگار برگشت و رو به من گفت :
_اوه اوه خواهر ، ایشاا... مراسم خواستگاریت ! چقدر چای تعارف کردن بهت میاد .
سقلمه ای بهش زدم و بهش فهموندم که خفه شه ... نه که دختر جدی بود ، کلا نمی تونست شوخی های بامزه بکنه .
از این شوخی های مسخره اش بدم میومد .
ولی خدایی چرا دروغ ؟! یه لحظه فکر کردم که حتی یک درصد امید بیاد خواستگاریم و ما با هم ازدواج کنیم ؛ خونه
حکومت نظامی میشه با اون اخلاق گندش و قانون می ذاره که فقط روز های زوج حق خندیدن داریم ... پسره ی ...
کوه یخ ...
چای و شیرینی رو تعارف کردیم و می خواستیم بنشینیم که بابا با اشاره فهموند که بریم تو اتاق هامون ... دست نگار
رو گرفتم و بالا رفتیم . نگار رو انداختم تو اتاقش و خودم سر پله ها نشستم و گوش ایستادم .
عمو حمید گفت :
_ببین فرهاد جان ، من از بچگی به امید یاد دادم که کاری کردی یا اشتباهی کردی منتظر عکس العمل زندگی باش ...
الآن هم امید یه اشتباه بزرگ توی حساب کتاب های شرکت کرده و باید منتظر این جاهاش هم می بود .حالا من هم
نمی خوام پول رو ازش پس بگیرم اما باید کاری کنه تا من درعوضش بهش پول رو قرض بدم ...
پدرم _خب حمید جان ، اگه من ازت قرض بخوام چی ؟! بازم برای امید شرط میذاری ؟!
عموحمید _نشد دیگه فرهاد . هم تو ، هم من و هم امید ، خوب می دونیم که تقصیر امید بوده و از سر لجبازی با افراد
توی شرکت ؛ تو هم بی تقصیر نبودی اما امید خراب کرده ... پس بذار من گوش این پسره ی غد و یه دنده رو بپیچونم
...
امید _آخه پدر ، راستش امروز عمو فرهاد شما رو دعوت کردن تا ما شرط شما را بشنویم . می خوایم ببینیم می تونیم

romangram.com | @romangram_com