#دو_نقطه_متقابل_پارت_10
صدای داد و بیداد های عصبی بابا رو می شنیدم که به مامان می گفت چرا شرط عمو حمید رو به من گفته ...
خدا رو شکر نگار خونه نبود و اِنه اون خانم به اصطلاح جدی ، گریش می گرفت ...
آروم پایین پله ها ایستادم که فهمیدم بابا و مامان تویذیرایی بالا هستن و متوجه من نیستن . بابا همین جور داشت
عصبی حرف می زد و نگرانیش رو نشون می داد . ... انگار خودش هم می خواست زود تر از بدبختی خلاص شه اما نمی
تونست شرط رو بپذیره ...
پذیرایی و چرخی زدم و از دو پله بالا رفتم و وارد پذیرایی بالایی شدم ... بابا که تازه متوجه من شده بود ، سکوت
کرده بود ... همه ی غم هایی که داشتم رو فرو دادم و آروم رو به روی مامان و بابا روی مبل نشستم ... و محکم و با
اراده گفتم :
_من می خوام با امید ازدواج کنم ... من ...
می خواستم ادامه بدم که بابا از جاش بلند شدم و مقابل من ایستاد ، من هم سریع بلند شدم و مقابل بابا ایستادم ...
نمی خواستم غم و ناراحتیم رو از چشمام بخونه برای همین محکم زل زدم تو چشماش که بابا هم از خجالتم دراومد و
محکم خوابوند زیر گوشم ...
برق سه فاز از سرم پرید ... دیگه محکم نبودم و پاهام شل شده بود ... تا من باشم دیگه نخوام محکم و با اراده باشم ...
اشم تو چشمام حلقه زده بود و بغض داشت خفم می کرد .
تاحالا از بابا سیلی نخورده بودم که خوردم ... صدای قدم های محکمش رو شنیدم که از من دور شد ... به مامان نگاهی
انداختم ... صورتش خیس اشک بود ؛ لبخند تلخی زدم و به سمت اتاقم رهسپار شدم ...
تا صبح بیدار مونده بودم . اصلا حال خوشی نداشتم و خوابم هم نمیومد . هر فکری توی دنیا بود به سر من هم هجوم
آورده بود ... همش فکر می کردم چرا ؟!
چرا من ؟! چرا با امید ؟! چرا بابا ؟! چرا این شرط ؟! اصلا چرا این زندگی ...
خورشید طلوع کرده بود که در اتاقم زده شد ... و بعد باز شد ... پدرم داخل شد ... قیافش آرومتر بود ... انگار باز این
مامی ما رفته بود ر. مخش ... خدایی بگم اگه کشیده ای که بابا بهم زد درد داشت در حق اون کشیده ظلم کرده ام ...
هم صورتم اتیش گرفته بود و هم دلم ... جلوی تخت در حالی که پشتش به من بود روی مبل راحتیه تخت نشست .
romangram.com | @romangram_com