#دو_نقطه_متقابل_پارت_11
خیلی از دست بابایی دلخور بودم اما بازم ... بابام بود و من عاشقش ...
آروم و ناراحت گفت :
_اگه زدم ... به خاطر دردی بود که گرفتم ... فکرش رو بکن ، یه عمر واسه ی بچه ات که همه ی زندگیته آرزو داشته
باشی و کلی خط و نشون براش بکشی و بعد آخرش ... این طوری شه ... عذاب نمی کشی ؟! ... ،،، حالا واسه چی می
خوای با امید ازدواج کنی ؟! واسه چی می خوای به این بدبختی تن بدی ؟! ... تو که گناهی نداری ...
_با خودم فکر کردم که من هم از این خانواده ام ... اگه من بدبخت شم که شاید نشم و برخلافش خوشبخت هم بشم به
جاش سه چهار نفر دیگه راحتن و خوشبخت ... یک نفر بهتر از پنج نفره ... بدبختی من بهتر از نگاره و شما ها ...
و سکوت کردم ... لعنتی بغض مجالم نمی داد ، ول کنم که نبود ... سکوتی حاکم شد که بابا گفت :
_حالا که تصمیمت رو گرفتی ... چند روز دیگه هم به من فرصت بده ... شاید وضع بهتر شه یا خودت نظرت عوض شه
....
با حرف بابا سری تکون دادم که گونه ام رو بوسی و از اتاق بیرون رفت ...
امتحان آخرم رو هم دادم و از کلاس خارج شدم ... به سمت ماشینم راه افتادم که موبایلم زنگ خورد ... موبایلم رو
ازجیبم خارج کردم و شماره ی شرکت بابا رو دیدم ...
سریع جواب دادم : بله ؟!
_سلام خانم ستوده ؛ حالتون چه طوره ؟!
_سلام ... ممنون ... شما ؟!
_ااااِم ... شمس هستم ... امید شمس ...
تو دلم اداش رو درآوردم و گفتم : شمس هستم ... لوس ... خب مثل آدم بگو امیدم دیگه ...
_آها ... بله آقای شمس ، امرتون .. ؟!
امید _راستش زنگ زدم بگم که همین چند دقیقه پیش پدرتون رو بردن کلانتری ...
_وای خاک بر سرم ... کجا ؟! چرا ؟!
امید _به خاطر برگشت خوردن چک ها ... آدرس رو یادداشت کنید ...
romangram.com | @romangram_com