#دو_نقطه_متقابل_پارت_12

سریع آدرس رو نوشتم و استارتو زدم و بزن بریم که دیره ...
به کلانتری رسیدم و امید رو دم درش دیدم . اخم کردم و رفتم سمتش ... بدون سلامی با عصبانیت گفتم : بابا رو
اوردن کلانتری ، شما هم هیچ کاری نکردی ؟!
اون آقای غرور همون طوری موند و فقط یکم نگاهش به سمت پایین رفت که با حالت ناراحتی گفت :
_چی کار می کردم نگین خانم ؟! ... کاری از دستم برنمیومد .
باحالت عصبی چرخی دور خودم زدم و گفتم : خب الآن باید چی کار کنیم ؟!
امید با حالت سرد همیشگیش تو چشمام زل زد و گفت : هیچی ... هیچ کاری از دستمون بر نمیاد که بکنیم ... طلبکار
ها پولشون رو می خوان ...
با حرف امید تنم یخ کرد . فکرم به هزار جا رفت ... آروم روی نیمکتی که گوشه ای بود نشستم و سرم رو بین دستام
گرفتم ... واقعا هیچ کاری نمی شد کرد ... از فکر این که مهلت بابا تموم شده بود سرم به دوران افتاد . خدایا ، امید ؟!
آخه چرا ؟!
سرم رو بلند کردم و پرسیدم : می تونم بابا رو ببینم ؟!
امید فکری کرد و گفت : نمی دونم ، شاید ...
از جامون بلند شدیم و باهم به سمت کلانتری راه افتادیم ...نمی دونستم ، یعنی من به این شنگولی باید تا آخر عمر
این کوه یخ رو تحمل می کردم ؟! ... از طرفی می گفتم که چند ماهی باهم ازدواج می کنیم و بعد هم طلاق اما اونجوری
شرط عموحمید چی می شد ؟! اونجوری نمی تونستم تو روش نگاه کنم . شرط عمو برای یه عمر بود نه چند ماه ... الهی
که نگین بمیره هم خودش و هم بقیه از دستش راحت شن ...
جلوی بابا نشسته بودم . با کلی خواهش و التماس گذاشته بودن بابا رو ببینم .
با حالت سردی که تاحالا از خودم ندیده بودم گفتم : حالا باید چی کار کنیم ؟!
بابا بهم زل زدو بعد از مکث طولانی دستش رو توی موهاش فرو کرد ... آخـــی !!! غیرتش جریحه دار شده بود ...
عصبی گفت :
_نمی دونم ، ... هرکاری صلاح می دونی انجام بده ... هیچ وقت ، توی هیچ کاری مجبورت نکردم ، این دفعه هم

romangram.com | @romangram_com