#دو_نقطه_متقابل_پارت_13
مجبورت نمی کنم .... فقط می گم ، به اینده ی خودت هم فکر کن ... بهش اهمیت بده ... حرومش نکن ...
اشک توی چشمام حلقه زد ... بابا اون ها رو دید ... سریع از جاش بلند شد و رفت . اشکی روی گونم چکید . دوباره
سرم به دوران افتاده بود ... از فکر امید داشتم دیوونه می شدم .
از اتاق رفتم بیرون ... دیدم که شاکی ها ریختن سر امید و دارن باهاش دعوا می کنن . باید همه چی رو تموم کی کردم
. نمی تونستم بابا رو توی اون وضع ببینم ... لعنتی بد به غرورم برخورده بود .
رفتم سمت امید و شاکی ها و بلند گفتم : آقایون .... آقایون .....
که یهویی همه برگشتن سمتم ... یـــا خـــــدا ؟! دهنم خشک شد ... حالا مردی حرف بزن ... با من و من گفتم :
_سلام ... من ... من دختر آقای ستوده هستم ... می خواستم بگم شما که انقدر صبر کردید ، یه هفته ی دیگه هم به ما
مهلت بدین ... خدا رو شکر پول داره جور می شه .... فقط یه هفته ی دیگه دندون رو جیگرتون بذارید ... پولتون رو
پرداخت می کنیم ... ممنون ...
به شاکی ها نگاه کردم که باهم پچ پچ کردند و بعد سری از روی تأسف تکون دادن و رفتن ...
داغون شده بودم ... هیچ راه برگشتی نداشتم ... نشستم روی صندلی که امید هم کنارم نشست . سرش رو به دیوار
تکیه داد و با تعجب پرسید :
_پدرتون گنج پیدا کردن ... ؟! ایشون که گفتن صفره صفرن ...
_خب درسته ... نه پولی درکاره و نه گنجی ...
امید با حالت تمسخر گفت :
_آهــــا ، شما می خوای این یه هفته رو خودت کار کنی و تقریبا دو میلیارد پول در بیاری .... آره ؟!
_نه خیر ... ! میخوام .... می خوام ... شرط پدرتون رو عملی کنم ...
صدای یک تک نفس تند از او شنیدم و فهمیدم که از تعجب دهانش کف کرده و فکش روی زمین پخشه ...
فکر کن یه دختر به یه پسر بگه : می خوام باهات ازدواج کنم ...
چه خجسته ای بشه اون پسر ...
&&
romangram.com | @romangram_com