#دو_نقطه_متقابل_پارت_14

همه چی به روال خودش برگشته بود . عمو حمید بعد از شنیدن پذیرفتن شرطش تعجب کرد اما دوباره به حالت عادی
برگشت ... عمو پول رو به همه ی طلبکار ها داد و بابا از کلانتری دراومد ... قرار بود روزی به خانه ی ما بیایند تا قرار و
مدار نامزدی و عروسی را بگذاریم .
همه دور هم نشسته بودیم و من و امید تنها کسایی بودیم که سرمون پایین بود . من یکی که هیچ علاقه ای به این
گفت و گو ها نداشتم ... یه ست کت و دامت صورتی پوشیده بود مه دامنش تنگ بود و تا پایین پاهام میومد . بالای
موهام رو هم طرح دار بالا بردم و یه گل سر صورتی بهشون زدم که عالی شده بود . امید هم یه کت و شلوار مشکی
بدون کروات به تن داشت . ای کاش یه کروات داشت تا با اون خفش می کردم ، پسره ی حکومت نظامی ... موهای
قهوه ایش رو هم به صورت فشن درست کرده بود و حالا دیگه چشماش به رنگ سبز زمردی نبود ، بلکه حالا سبز
وحشی بود ... یه حسی بهم می گفت دارم خودم رو بهش تحمیل می کنم ... اما چرا ؟! تازه داشتم نجاتش هم می دادم
، چون بعد از بابا نوبت این اقا بود ....
با صدای مادرم که به من سقلمه می زد و آروم می گفت چای ببرم از جا پریدم . به سمت اشپزخونه رفتم ... شانسا
برای اولین بار در عمرم چای را خوب دم کرده بودم ... چای ها رو ریختم و خارج شدم ؛ اول عمو حمید ، بعد زنش و
بعد مامان و بابا و بعد آقا داماد مجلس ... وقتی چای رو مقابلش گرفتم ، چشماش رو دوباره که مثل روباه بود ریز کرده
بود و به چشمام خیره شده بود ؛ داشت دنبال چی می گشت ؟! خوشحالی ؟! .... می خواستم بهش بگم ، گشتم نبود
نگرد نیست .... .
خلاصه قرار شد برای دو هفته ی دیگه مراسم نامزدی باشه ... مهریه هم داشتم و 333سکه تمام بود ... وقتی بابا این
مقدار رو گفت همه از جا پریدن ولی به قول بابا همین که بابا رو از زندون نجات داده بودن بس بود . من که راضی بودم
.....
& &
موبایلم به صدا دراومد ... سریع جواب دادم ...
_الو ، سلام امید ...
_سلام نگین خانم ، من پایین منتظرم ...

romangram.com | @romangram_com