#دو_نقطه_متقابل_پارت_15

_دارم میام پایین ...
امروز باید می رفتیم آزمایش خون می دادیم ، آیینه و شمعدون می گرفتیم ...
خوشم میومد به اجبار با هم مزدوج شده بودیم ولی داشتیم همه ی رسم و رسومات رو انجام می دادیم .
پایین رفتم که دیدم امید دقیقا جلوی در خونه توی بنز مشکی رنگش نشسته و منتظر منه ...سوار شدم و سلامی
بهش دادم ... پسره ی ایکبیری ...البته نه خدایی ایکبیری هم نبود .. امروز هم که خوشگل تر شده بود ... تازه که
داشتم توجه می کردم حس کردم که چقدر قیافه ی جدی و اخموش جذابه ... اگه نمی شناختمش شاید برام پسر
جالبی می بود ...
توی افکارم بودم که حس کردم دستم آتیش گرفت ... به دستم نگاه کردم که دیدم دست امید رو دستمه ... چقدر
دستش داغ بود ... کوره ی آجر پزی بود خدایی ...
بهش نگاه کردم که عینک آفتابیه ریبنش رو برداشت و گفت : خوبی ؟!
_هــــــا ؟!
پزخندی زد و گفت : هیچ ...اخه صدات زدم جواب ندادی ...
_آهــــا ، تو فکر بودم ...
سوتی زد و گفت : اوکی ...
نگاهی به ساختمان آزمایشگاه انداختم و دلم قیری ویری رفت ؛ داشتم سکته می کردم ... از اون آدمایی بودم که
حاضر بودم دوماه آنفولانزا و سرما خوردگی رو تحمل کنم و یه بشکه قرص بخورم اما آمپول نزنم ....
آخرین باری که آمپول زده بودم سه سال پیش بود که اون هم مسکن بود و یادمه مامان و بابا و نگار تو خونه افتاده
بودن دنبالم آخر هم مامان دم اتاق منو به جون نگار قسم داد که اومدم بیرون ... آخه یه هفته داشتم از درد دندون
عصب کشی شده می مردم ...
نگاهم رو از ساختمون گرفتم و به جلوم چشم دوختم و مثل کارتون تام و جری مثل جری آب دهنم رو قروت دادم و
به سختی شروع به نفس کشیدن کردم که صدای امید دراومد ...
با تمسخر گفت : از ازدواج پشیمون شدی ؟!

romangram.com | @romangram_com