#دو_نقطه_متقابل_پارت_16
بهش نگاه کردم و دیدم با اون چشمای خمارش منو نگاه می کنه و قیافش شیطونه ...
بی تفاوت گفتم : منظورت رو متوجه نشدم ...
پوزخندی زد و گفت : آخه بابات ... گفت که مواظب باشم از آزمایشگاه فرار نکنی ...
و با تمسخر زل زد تو چشمام و من هم که حرصم حسابی دراومد بهش نگاه کردم و گفتم :
_هه هه هه ، ها ها ها ... با نمک شدی اقا امید !
با همون شیطنتش داشت قورتم می داد که گفت : ای بابا ، مادرمون جدیدا شبا ما رو تو خیار شور میخوابونه ....
_آخــــــــی ، من همیشه فکر می کردم تو مربا می خوابی ... آخه یکم شیرین می زنی ...
جدی شد و زل زد تو چشمام ؛ اما من داشتم منفجر می شدم ... نتونستم خودم رو کنترل کنم و می دونستم الآن
لبخند محوی رو لبمه ... همون طور که زل زده بود عینکش رو از تی شرتش آویزون کرد و محکم گفت : پیاده شو ...
و بعد پیاده شد ...
_هــــخــــــــــــــخ ، کنفیدی .... !؟
و بعد پیاده شدم ... راه رفتن هام سست شده بود ... داشتم سکته می کردم ...
منو امید کنار هم نشستیم و منتظر موندیم ... داشتم تند تند نفس می کشیدم ... امید خم شد و کنار گوشم گفت :
_یه نفس عمیق بکشی همه چی حله ... آروم بابا ، مگه تا الآن آمپول زدی مردی ؟! فقط یکم درد داره ... همین ...
و بعد عادی نشست ...دو دقیقه بعد صدامون زدن .. آروم بلند شدیم ... می خواستیم از هم جدا شیم تا آزمایش بدیم
که یه لحظه دستم رو محکم فشرد و بعد چشمکی زد و رفت ...
وااااااای خدایا .....
با اشک و آه از اتاق بیرون اومدم ... به سالن رفتم که دیدم امید لم داده روی یکی از صندلی ها و دست به سینه س و
چشماش هم بسته س ... کنارش نشستم که چشماش رو باز کرد و آروم گفت :
_چطور بود ؟!
آب مماخم رو بالا کشیدم و گفتم : مثل همیشه مزخرف ...
از پوزخندی که زد معلوم بود که داشته منفجر می شده و اما خودش رو کنترل کرده و بعد با حالت خنده گفت : گریه
romangram.com | @romangram_com