#دو_نقطه_متقابل_پارت_88
_خوشبختم ...
_همچنین خانم پورمنش ...
امید که هنوز هل و دستپاچه بود گفت :
_حالا چرا ایستادید ؟! ... بفرمائید ، بنشینید ، نشسته هم می شه صحبت کرد ...
من و رامش دقیقا مقابل هم نشستیم که امید هم از پشت میزش بلند شد و کنار من نشست و با لبخند رو به رامش
گفت :
_بله ، خانم رامش ، نگین که می گفتم ، ایشون بودن ....
و به من اشاره کرد ... من که حس حسادت زنونم گل کرده بود فجیح ، یه لبخند مزحک زدم و به رامش نگاه کردم ...
رامش نگاهش رو از امید گرفت و به من چشم دوخت و با لبخندی که می خواست مثلا بگه ، من خیلی آرررره ، گفت :
_خانم ستوده ، تعریفتون رو از امید خیلی شنیده بودم ... البته که شما از تعریف هاتون بهترین ....
من که می دونستم ... رامش داشت اینا رو داره جلوی امید می گفت والا دوست داشت کله ام رو به دیوار بکوبونه ...
جووون عمه ات ، دختره ی ایکبیری با اون ناز و اداهای خرکیش ... ایـــــــــــش ...
من که همش دنبال فرصتی برای ضایع کردن دختره بودم ، با تعجب به امید و بعد به رامش نگاه کردم و رو به دختره
گفتم :
_آآآآآآآآآآآآآآم ... آها !!! منظورتون آقای شمسه ... اوکی ...
رامش_بله ...
رامش سریع به ساعتش نگاه کرد و رو به امید گفت :
_خب آقای شمس ، من کاری دارم ، باید هرچه سریع تر برم ...
آقای شمسش رو با چنان حرصی گفت که نگو ... و رو به من گفت :
_خداحافظ خانم ستوده ...
من هم که حرص دربیار بودم فقط گفتم : خداحافظ رامش جوووون ...
رامش دیگه جوابی نداد و به سمت در رفت و امید هم پشت سرش برای بدرقه ... قبل این که بره ، چنان چشم غره ای
romangram.com | @romangram_com